عنوان نداره-سه
شاید اگه دختر نبودم یه کوله مینداختم رو دوشم، سفر میکردم به جاهایی که آدم آشنایی توش نباشه، نه اینترنتی باشه که خبرهای یهویی بت بدن که یک روز تمام پای لپتاپ فلجت کنه، نه عکسای فلج کننده ببینی، نه آدم هایی که داغونت کنن، آدمایی که دوستتن اما با جمله هاشون یا حتا سکوتشون نابودت میکنن، شاید آفریقا میرفتم و توی ساحل عاج زندگی میکردم، توی طبیعت بکرش پیاده روی می کردم، انقدر راه میرفتم تا تموم شم، از درختای انبه میرفتم بالا، بدون نگرانی از تموم شدنش انقدر انبه میخوردم تا تمام صورتم نوچ شه با مالیده شدن انبه به پوستم، یه کلبه ای چیزی پیدا میکردم و میرفتم معلم زبانی چیزی میشدم و خرج زندگیمو درمیاوردم
یه آسمون بالای سرم باشه که با نگاه کردن بهش حس امنیت کنم، آدمایی باشن که اونقدر احمق و بچه نباشن که مجبور باشم باهاشون سر و کله بزنی و خدایی رو حس کنم که گاهن لابلای این زندگی روزمره گمش می کنم...
یه روز دور میشم از این شهر، همه خاطراتشو میریزم دور، میرم یه جای دور و از اول میسازم
من همیشه آدم قوی ای بودم، آدمی بودم که توی شکست ها دستمو میذاشتم روی زانوهام و بلند میشدم و با قدرت بیشتر می جنگیدم، اما دیگه خسته شدم از جنگیدن، خسته شدم از مبارزه، دوست دارم آدم شکست خورده باشم و با شکست هام کنار بیام، همین، قدرتی رو حس نمی کنم که از درون برانگیخته م کنه
جنگیدن بهتره تا کنار اومدن با شکست اما به شرطی که پشتت گرم باشه. وای از اون روز که دست تنها و بدون پشتیبان بخوای تیغ بکشی به روی مشکلات. که چون خودکشی محضه پس بهتره که آدم تسلیم بشه...