دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ
تلخ مثل زهر
تو آروم ترین روزهای زندگی، موقعی که لای کتاب غلت میزنی، به طریقت و شریعت و حقیقت فکر میکنی، سعی میکنی شمس و مولانا رو تصور کنی، وقتی برنامه سفر میچینی، وقتی صدای قهقهه هات با دوستان میره آسمون هفتم و حس میکنی خدام داره لبخند میزنه، قتی بعد مدت ها یه صلح درونی رو حس میکنی یا حتا موقعی که لابلای قرآن دنبال خدا میگردی و حس میکنی توی ماه رمضون سبک شدی، درست همین موقع صدای در میاد، در رو باز میکنی و بدبختی شیرجه میزنه تو قلبت، اشک میشه میره تو چشمت، دو جمله کافیه تمام اون آرامش دود شه بره هوا، «قلبش بد کار میکنه، خطرناکه، احتمال سکته هست»، اون موقع س که های های میزنی زیر گریه، خدا رو صدا میکنی، میگی باهات قهرم خدا. بعد میفهمی جز اون هیچ کسی نیست که بتونه کمک کنه، انقدر گریه میکنی تا چشمات بشن کاسه خون، میگی خدا، هیچی ازت نمیخوام، هیچی، ازین به بعد هرچی تو بخوای، من لال لال میشم، بگو بمیر میمیرم، فقط پاره تنم،نفسم، عزیزمو بهم برگردون... عذاب وجدان یقتو میگیره. به تمام کارهایی که باید میکردی و نکردی فکر میکنی، تمام چیزهایی که باید میگفتی و نگفتی، حاضری کل زندگیتو بدی یه فرصت دوباره داشته باشی، خدایا این مدت من هرچی خواستم نشد، غر زدم اما ناشکری نکردم، خدایا تحمل این یکی رو ندارم، عزیزترینمو نگیر ازم، به بزرگیت قسمت میدم :(((((((
+به هرچی اعتقاد دارین و ندارن، دعا کنین...
۹۶/۰۳/۰۸