چو تخته پاره بر موج...
باید بنویسم از این روزها، این روزها فقط یادآور حالت تهوع هستند، یعنی از من بپرسند تیر ۹۶ را توصیف کن میگویم استفراغ، مثل لیلا حاتمی در رگ خواب، همان قدر تهوع آور... فقط من گربه ی پشمالویی ندارم که بغلش کنم و با آن حرف بزنم و عقده داشته ها و نداشته هایم را سر آن خالی کنم، حسرت گربه را بخورم که خوش به حالت که به هیچ کس نیاز نداری... چند روز دیگه یک سال دیگر به سال های عمرم اضافه می شود و دقیقن توی همین روز می توانم به صد برسم یا... یا صفر، حتا نوشتنش هم ترس آور است، بچه تر که بودم وقتی کسی میگفت بیست و سه ساله است من فکر میکردم مگر می شود آدم بیست و سه ساله شود؟؟؟ اصلن من یک روز بیست و سه ساله می شوم؟؟؟ من بیست و سه ساله می شود، چند روز دیگر، اما... کاش توی بیست و یک سالگی متوقف می شدم.... اگر باز هم نشد چه؟ عادت کردم به نشدن... نمیدانم این بار نشدن باعث می شود چه حسی داشته باشم، فکر میکردم دیگر قلبم از هیجان به تپش نمی افتد، اما افتاد، افتاد لعنتی!!! افتاد!!! کاش آرام می ماند، مگر نه اینکه با ورزش آستانه تحملت بالاتر میرود و درد را حس نمیکنی، پس این قلب لعنتی من چرا بعد از این همه درد هنوز با همان دردهای قدیمی میتپد، چرا آرام نمیگیرد، چرا خفه نمیشود؟؟؟ وقتی فکر میکنم به آن لحظه قلبم میکوبد به سینه و احساس میکنم کل محتویات معده ام میخواهند بیرون بجهند... این روزها دویدن و دویدن و دل تنگی و شب بیداری و شیرجه زدن در فرندز است، این روزها بوی عرق میدهد، بوی استفراغ، بوی خواستن، بوی ترسیدن از خواستن و نرسیدن، بوی رفتن دوست داشتنی ترین ها، بوی آمدن آدم های جدید، بوی مرگ می دهد، این روزها بوی مرگ می دهد
شت شت... داره پی ام میده، من نمیخوام چیزی رو شروع کنم دیگه، من از تهعد حالم به هم میخوره، از عاشق شدن، از دوست داشتن، هیچ کس رو نمیخوام، هیچ کس، توروخدا پی ام نده، من نمیتونم بهت برینم، من هیچوقت یه هیچ کس نریدم، این نقطه ضعفم بوده همیشه... نمیتونم... به خدا نمیتونم... بفهم...
ز گفت برام دعا کن، براش دعا کرده بودم، اونی که میخواست شد و بهم میگفت پیش خودش گفته چقدر دلش پاک بوده... لعنتی این دل روش و توش زغاله... خدایا بشنوووووو
بعضی وقت ها فکر میکنم وقتی ماشین با سرعت ۱۲۰ تا توی صدر میره درو باز کنم، یه لحظه س، درد نداره، تموم میشه همه چی، راحت میشی، این همه جنگیدن و بالا و پایین پریدن، فریاد ها و جیغ ها و گریه ها و هوار ها... همه ش، همه ش، همه ش تو یه لحظه تموم میشه، جرئتشو ندارم ولی، هنوز احساس میکنم شاید روزهای خوب بیاد، شاید...