Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
يكشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ب.ظ

سیاهچاله ای که تمام نورهارو میبلعه

شیم آن می واقعن که وقتایی که سیاهچاله‌های درونیم فعال میشه میام اینجا

راستش یه اتفاقی پیش اومده که هیچ چیزی شاید اندازه نوشتن و حرف زدن ازش آرومم نمیکنه

شاید باید بنویسم تا خودم بیشتر بفهممش، شاید لازم باشه با یه سریا شیرش کنم که سبکتر شم، بالاخره تا یادم میاد هروقت یه زخمی میخوردم میچپیدم تو غار تنهاییم، مینوشتم، مینوشتم، مینوشتم، یه تیکه جدید از خودمو کشف میکردم، شبیه یه تیکه پازل درش میاوردم میچیدم کنار تیکه‌های دیگه م. وقتی چیده میشد از دور بهش نگاه میکردم و درنهایت اون زخمی که خورده بودم، شبیه پازلی میشد که تو قلبم مثل یه خاطره یا یه قاب عکس آویزون میشد و دیگه سنگینی نداشت برام. مثلن زخم آخرم تبدیل شد به یه پازلی از خودم، که هم لبخند داره و هم گریه، مفهوم پذیرش توی تک تک تیکه های اون پازله مثل پذیرفتن رنج‌ها، اشفتگی‌ها، خوشحالی‌ها، امیدها، خاطرات خوب و بد و ... 

فکر میکنم الانم همینه... باید یه پازل دیگه رو تیکه تیکه بچینم کنار هم.

موراکامی عزیز دلم میگه:

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتا در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۲
نی لو
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ

سلام سلام :)

همیشه یه عادتی داشتم که دو تا کار رو همزمان نمیتونستم بکنم, یعنی اگه نگرانی داشتم برای انجام دادن یه کار سراغ کار بعدیم نمیتونستم برم, اینکه نمیتونم بنویسم هم شاید دلیلش اینه, درس میخونم و چون اون نگرانیه هست دست و دلم به کار دیگه ای نمیره!

حقیقتن اومدم اینجا و دیدم هنوز یه سریاتون احوال میپرسین و عمیقن خجالت کشیدم... گفتم به مناسبت ولتاینم که شده یه پستی بذارم :))

خب... راستشو بخوام بگم باید بگم چقدر وقتی وارد یه رابطه خیلی جدی میشه رشد میکنه, منظورم اینه من ادم چند ماه پیش نیستم, صبورتر شدم و این بزرگ ترین تغییریه که تو خودم حس میکنم... دیگه اینکه چقدر عاقل شدم!!!

و اینکه خوشحالم, راضیم از تصمیمی که گرفتم ولی این به معنی خوشحالی و خوشبختی مطلق نیست, چندوقت پیش کتاب دال دوست داشتنو میخوندم و میگفت زندگی یه عالمه تصویر کوچیک سیاه سفیده که کنار هم میشینن مثل یه پازل, مثلن میریم مسافرت یه عکس رنگی خوشحال اضافه میشه, یکی رو از دست میدیم یه تیکه پازل سیاه میشینه کنار بغلیش و همینجور بگیر برو تا آخر... بدون سیاه ها زندگی معنی نداره... و مهم اینه وقتی تو سیاهی هستیم یادمون باشه رو به دوربین وایسیم و لبخند بزنیم و بدونیم اگه این تیکه پازل نباشه اون تیکه روشنا بی معنین!

مشکل بزرگ شدن شاید این باشه که ادم مثل بچه 4 ساله با عروسک خوشحال نمیشه... شاید میدونی زندگی انقد ساده نیست, شاید میدونی مثلن عروسک اگه بهت بدن و باش خوشحال باشی خیلی سطحیه... نوع خوشحالی الانمو نمیتونم توصیف کنم اما میدونم مثل بچه ای که بهش عروسک دادن خوشحال نیستم. اما ارامش دارم... دوست داشتن ادمو اروم میکنه... :)

شما خوبین؟؟ 

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۱
نی لو
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

captured in past

گیر کرده ام بین گذشته و حال... اسم این حالت زمانی رو چی میشه گذاشت؟ آدمی که حال راضیش نمیکنه و میره تو گذشته، بعد دوباره برمیگرده به حال و اون وضعیت اسفناک رو میبینه، تلاش میکنه برای درست کردنش... اما گیر کرده تو یه هزارتو، نمیدونه کدوم سمت بره...

این منم.

نمیدونم چجوری درست کنم این وضعیتو... من سعی کردم تمام غرورمو بذارم کنار و سعی کنم با دوست داشتن و نرمی همه چی رو حل کنم، نشد ولی، نخواستم بحث لج و لجبازی پیش بیاد اما اومد و حالا گیر کردم، خوب بودن زباد گاهی اوقات این حسو به طرف میده که در دسترسی و سهل الوصول! و این اصلن اون نتیجه ای نیست که کسی که کلی با خودش جنگیده تا غرورشو بذاره کنار بخواد بگیره! به گذشته فکر میکنم، به اون هایی که خیلی تلاش کردن برای داشتن من و این دقیقن برعکس کسیه که... نمیدونم مشکل مجاست اما شوق و شور رو توش نمیبینم و من آدمی نیستم که بتونم با همچین کسی زندگی کنم... زندگی خیلی سخت شده، خیلی، خیلی... سعی کردم جنس مردو بیشتر بشناسم، نصف گوشی من الان ویس های دکتر فرهنگه، نصف کانال های تلگرامم کانال هاییه که در مورد روابط زناشویی مطلب میذارن... و از طرف مقابل هم انتظار دارم یه قدم برداره وقتی خودش میگه من بی تجربه م... من احساس میکنم تو این رابطه دارم تیک فور گرنتد میشم و این حقم نیست...

هرچقدر سعی میکنم تقصیرو به خودم برگردونم و بگم تو شاید کم داری میذاری چیزی به ذهنم نمیرسه، هرجا کم میارم یا کم میذاره دلم هوای قدیمو میکنه، اون روزا، اون آدم... 

به پ گفته بود بهم بگه ملت عشقو بخونم و پ هم گفته بود خونده اتفاقن به منم خیلی توصیه ش کرده! ناراحت شده بود گذاشته بود رفته بود...

تو اینستا یه تیکه از فرندزو گذاشته بود، اونجا که ریچل مست کرده بود و به راس زنگ میزنه میگه آیم اور یو، آیم سوووو اور یو و راس خشکش میزنه و میگه ون ور یو آندر می؟؟ :)))) زیرش نوشته بود تگ یور لابستر! خشکم زد، فک کردم به اینکه لابسترم کیه و دوباره سفر به گذشنه و برگشت به حال، سفر به گذشته و برگشت به حال...


۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
نی لو
پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ

غیبت صغرا

من اول از همه باید بگم شرمنده... همیشه بدم میومد از بلاگرایی که ول میکردن و میرفتن اما بعضی وقتا آدم باید نشنوه, نخونه, حتا زیاد فک نکنه فقط بذاره بره جلو ببینه چی میشه
مرسی که حالمو میپرسیدین, مرسی که انقد خوبین, مرسی که انقد رفیقین... فک کنم وقتشه دیگه برگردم :)
خیلی خلاصه بخوام بگم آی عم فالینگ این لاو! شایدم آی هو فالد این لاو :))
حال این روزام آرامشه, دوست داشتنه, یادگیریه... دوست داشتن صرفن یه حس نیست, باید یاد بگیریم دوست داشته باشیم و مهارتش رو هم کسب کنیم, دارم سعی میکنم اول از همه خودمو بشناسم بعد او رو! کلی کتاب خوندم, کلی ویس و سخنرانی گوش میدم و میفهمم که چقدر تو روابطم نادان بودم, از رابطه با پدر مادر گرفته تا دوست و هفت پشت غریبه! اگه زودتر یاد میگرفتیم چقدر زندگیامون راحت تر میشد... میخوام مهربان صداش کنم! تو ایران باستان به زن میگفتن مهربانو به معنی منشأ مهر و محبت, کسی که مهر ازون سرچشمه میگیره, به مرد هم میگفتن مهربان, یعنی کسی که مراقبت میکنه ازون مهر! رمانتیک نیس؟؟
خلاصه الان به جایی رسیدم دلتنگی فقط اذیتم میکنه, دوست دارم مهربان همیشه باشه کنارم, کم میارم بودنشو
و اینو هم تاکید کنم که هیچ نیرویی اندازه عشق قوی نیست واسه بهتر کردن و تغییر ادم ها, ذوب میکنه لامصب
الان من یک عدد ذوب شده م :))
+ خوبین همگی؟؟ :)
۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۰۵
نی لو
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۵۰ ب.ظ

اگه نویسنده بود داستانو با هه تموم میکرد...

وسط هفت تیر منتظر اتوبوسم, ژو تم لارا فابیانو گوش میدم, از عرض بزرگراه رد میشم و گور بابای پل عابر... وسط بزرگراه هق هق میزنم.گریه میشینم رو سبزه ها و گریه میکنم...

این تلگرام لعنت شده خفه نمیشه,ادمایی که میپرسن چته... میپرسن چی گفت... چی شد آدمایی که دوست دارن عین شهرزاد عشق رو انتخاب کنی و یه هپی اندینگ واسه داستان زندگیت رقم بزنی... خریدای بله برون دستمه و به آخرین جمله ای که دیشب گفتی فکر میکنم... دوست دارم... هردفعه این جمله رو میگفتی کل وجودم میلرزید زیر بار سنگینش... هنوز که هنوزه هم برام مقدسه, به او گفتم نگو حالا, زوده, هروقت زیروبممو دیدی, اخلاقای گهمو دیدی اگه هنوز دوستم داشتی بعد بگو...

حرفای امروز تو گوشمه... به خودت فک کن... تو به خاطر او خیلی چیزا رو گذاشتی زیر پات... مطمئن باش حسرت نمیخوری

چجوری مطمئن باشم؟؟؟ وقتی اون طرف کسی هستش که تو کل این مدت دوستم داشته, کسی هستش که منو ساخته و این منی هست که بیشترش رو اون ساخته, حتا معیارهایی که او رو باش سنجیدم شاید اون بهم داده... کسی که یک سال عزادار نبودنش بودم... کسی که دیر اومد و نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود... کسی که هنوزم که هنوزه انقدر زنده س توی من که فراموش نمیشه... کسی که نفس میکشه... از یه خواب زمستونی بیدار شده... کسی که همه منو دیده, تنها کسی که ذهنم و احساسمو براش عریان کرد و همه چیز رو دید و پام وایساد و بنا به شرایطی مجبور شد نباشه... کسی که بهترین حس های دنیا رو باش تجربه کردم همون لعنتی ایه که بهم نشون داد چقدر خاصم و چقدر لایق دوست داشته شدنم... اینکه اگه من جای اون بودم شاید به خودکشی فکر کرده بودم... اینکه دیر رسیدن بدترین حس دنیاست...

اشکامو پاک میکنم از رو چمنا بلند میشم چون تا وقتی که او ی من تو زندگیم هست و تعهد دارم بهش فکر کردن به کسی دیگه ای جایز نیست... عکس دیشبمونو نگاه میکنم رو صورتش زوم میکنم و موبایلمو بغل میکنم و نیمچه لبخندی میاد رو لبام با طعم شور اشکام... به این فک میکنم خدایا من سعی میکنم کار درستو انجام بدم بقیه ش با تو... خودت کمکم کن اونی که به صلاحمه اتفاق بیفته

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۰
نی لو
دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۴ ق.ظ

امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...

امشب مزه شوری اشک میده و آبی که از دماغ میاد و با اشک قاطی میشه...
امشب یوسف گمگشته م برگشت به کنعانش و گفت دوسم داره و هرکاری کرده به خاطر من بوده و تا حدی قانعم کرد که باید میرفت و تمام این ها دو سه روز قبل از بله برونه...
حوصله حرف زدن ندارم فقط اومدم بنویسم که یادم باشه امشب چه حالی داشتم... گیر کردم تو یه دوراهی
کسی که نصف زندگیم عاشقش بودم و کسی که دارم عاشقش میشم...
این سخت ترین انتخاب زندگیمه...
۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۵۴
نی لو
جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۳ ب.ظ

هالالالای لالای لالا لای لای :))

دوست داشتم میتونستم یه بطری دستم میگرفتم, حتا بطری نه! گالن! کیلو کیلو آرامش و حس خوب این روزا رو میریختم توش واسه روزهای سخت, این انصاف نیست یه جاهایی از زندگی انقد شیرین باشه که خفه شی از شیرینیش!! بعد یه جاهای دیگه ای دق کنی از غم و غصه!! مثلن دیشب یک ساعت تمام خوابم نمیبرد چون یه لبخند گنده ول بود رو صورتم و تمام عضلات صورتم درد میکرد از این لبخند و هر تلاشی میکردم این لبخند محو نمیشد!! نتیجه اینکه تا ساعت 4 صبح با دخترا درمورد ساقدوش شدنشون حرف میزدیم و از شدت خنده به دل درد و دل پیچه رسیدیم... :))

از حال و هوای این روزا باید به ذوق های تلفن های نصفه شبیش اشاره کنم, صداش, قربون صدقه هاش, لبخنداش, یهویی بیرون رفتنا, نگران شدن براش وقتی زنگ نمیزنه, باز کردن در خونه و گره خوردن نگاه ها به هم, یواشکی حرف زدن ها که کسی نشنوه... و کیلو کیلو آرامش... کیلو کیلو آرامش و باز هم کیلو کیلو آرامش

این چت بالا خیلی حس خوبی بهم داد... تا الان شاید خودمو لایق این همه حس خوب نمیدونستم اما خیالمو خیلی راحت کرد... 


۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۳
نی لو
سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ب.ظ

آش شله قلمکار- پنج

+ میگفت تو هیچیت به آدم نرفته, حتا خواستگاریت!! 3 دفعه اومدن خواستگاریت!!

++ از رسم و رسومای ازدواج حالم به هم میخوره, اینکه تا میای بگی من به مهریه اعتقاد ندارم, جشن نمیخوام بگیرین ان میلیونو تو یه شب بریزین تو سطل زباله و هیچ کس حتا به خودش زحمت نده انگشت سوم نشونت بده!

+++ ممم, حقیقتن این روزا ذهنم خالیه, نه خوشحالم نه ناراحت... بیشتر در نوسانم بین این دو حالت, باورم نمیشه جدی شد, اونم انقدر سریع... باورم نمیشه این منم که این تصمیم هارو گرفتم, باورم نمیشه کسی که هفت سال براش صبر کردم و یه سال هم در سوگواری نبودنش گذشت جای زخم هاش خوب شده, زمان معجزه میکنه... عشق هم, اما من فرق کردم, قوی شدم, هدف دار شدم, خودمو پیدا کردم, علایقمو پیدا کردم, به زندگیم معنی دادم... آهن در اثر عملیات حرارتی میشه فولاد... همه چی همونه اما یهو سردش میکنی تو آب مثلن, اتم ها تو شبکه جابجا میشن و استحکام یهو چند برابر میشه, این منم الان... فولاد

++ این روزا رو لابلای فلسفه غم و شادی میگذرونم, علایقمونو پیدا کنیم, اگه علایقمونو پیدا نکنیم از 50 سالگی باید دست رو دست بذاریم منتظر بوسه مرگ باشیم... این بدترین خیانتیه که میتونیم در حق خودمون بکنیم... اون چیزی که باعث میشه تو قلبت خوشی پرپر بزنه, واسه من سفر و دیدن آدم های جدید و شنیدن داستان زندگیشونه, برای شما چیه؟؟؟

+ ام بی ای!!! تا پارسال میگفتم مگه رشته س؟؟ الان کتابای جیمت رو میز خونه س... :) ببینیم چی پیش میاد...

۱۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۶
نی لو
سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ق.ظ

تو لبخند دوباره خدای به منی

+ یه چیزایی میگی آدمو هوایی میکنی
- هوایی بد؟؟
+ نه خره!! هوایی خوب
- چی گفتم؟؟
+ اینکه اگه نشه با خدا دعوات میشه
- (خنده) من کجای زندگیتم؟؟
+ شما تاج سری (زل زدن به چشم ها) چرا من؟
- چرا تو چی؟
+ چرا منو انتخاب کردی؟؟
- میگم بت بعدن... الان وقتش نیست
+ تا نگی نمیریم (ساعت 12 شبه) من باید بدونم پای کی وایسادم
- اون دفعه تو عید که دیدمت خیلی سگ محلم کردی, بهم برخورد و ازینام که یکی بام اینجوری کنه مثل سگ میفتم دنبالش (خنده) البته این ویژگیمو فراموش کن, ازین گوش بگیر, از یکی بنداز بیرون (خنده)
+ (قهقهه) جدی میگی؟؟؟؟!!!!!! اگه نتیجه ش این شده از کار اون موقعم راضیم

پ و ک رفتن... تو قلبم انگار چاله کندن... از ساعت 7 شب شروع کردم به گریه به صورت عر زدن تا 4 و نیم صبح که دیگه خوابم برد... همینه دیگه زندگی, قدیمی ها میرن, جدید ترها میان... جدیدتر هام میرن؟؟؟ نه دیگهههه بمونن :)
موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۶
نی لو
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ

Crazy stupid love

انگار زندگی من ابستن حوادث مهمیه... همیشه دوست داشتم لغت ابستنو استفاده کنم فکر کنم اصن این پستو شروع کردم که توش از ابستن استفاده کنم اما در ادامه نمیدونم چی باید بگم

خب یار غارم داره میره... پ و ک چمدون هاشونو بستن و جمعه شب فرودگاه میرم که خداحافظی کنم باهاشون, ما همیشه به 3 تفنگدار معروف بودیم اما حالا اقیانوس ها و قاره ها بینمون فاصله میندازن... یه بی حسی خاصی دارم, ناراحت نیستم شاید چون پ خیلی تاکید کرد دوست نداره کسی شیون و گریه راه بندازه, چون حالشو بدتر میکنه...

خلاصه همه میرن و من میمونم و حوضم... دیگه از تنها بودن نمیترسم و این جزو تغییرات دوست داشتنیم بوده, همینجوری جلو میرم و ادما سر راهم قرار میگیرن... الان تلگرامم پر از پیام های خداحافظیه, پر از ناله های پ و ک. بعد من فکر میکنم میتونستم تنها پاشم برم اونور دنیا زندگی کنم؟؟؟ میتونستم انقدر قوی و مستقل باشم؟؟؟ تازه این ها شانس اوردن و با هم یه دانشگاه پذیرش گرفتن اما من اگه میرفتم تنهای تنها باید یه زندگی رو میساختم...

الان خوشحالم که قرار نیست برم حداقل فعلن! 

او به طور رسمی تری قراره وارد زندگیم شه و من نمیفهمم, هیچ سنسی نسبت به مسائل ندارم, ادراکمو از دست دادم به طور کامل... سیر عشق الن دوباتنو میخونم و از ازدواج ناامیدم با این حال عکسای تلگرامشو که دونه دونه ورق میزنم ذوق تو دلم پرپرررر میزنه... و مطمئن تر میشم

من این همه با ادم های مختلف گشتم اما هنوز عین بار اول عاشق میشم, این حجم از حماقت برام خنده داره, حتا عشق هم خاص و منحصر به فرد نیست... ولی این دلیل نمیشه عاشق نشیم, عاشق شیم چون زندگی رنگ میگیره با عشق, پوستتون شفاف میشه, چشماتون برق میزنه و هرلحظه باید در تلاشی باشین لبخندهایی که بی اجازه پهن شدن رو لبتون رو مخفی کنین... این همون حال دوست داشتنی ای هست که خیلی وقت بود دعا میکردم برگرده... شکر شکر شکر 

+ او میگفت من از کار تو خونه متنفرم و تا حالا ظرف نشستم, بهش گفتم چرا! ازین حرفا نداریم, بیخود ظرف نمیشوری و یه ساعت در مورد تساوی حقوق زن و مرد حرف زدم براش اما میگفت همینه که هست و من توی دلم میگفتم وایسا ببین چجوری خر میشی :))) پریروز گفت باشه, ظرفم میشوریم و من پیروزمندانه لبخند زدم و مردم از ذوق براش... 

++ بی صدا میخونمتون, درگیری ذهنیم خیلیه... قول میدم زود زود برگردم :)

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نی لو