بدون عنوان- هشت
+هر دری رو میزنم بسته ست
-آره چون پشت در بسته وایسادی
شاید این حکایت خیلی از ماهاست... چند تا قدم دیگه باید برداریم به در باز برسیم
وایسادم دوباره، تنها راهش همینه.
+هر دری رو میزنم بسته ست
-آره چون پشت در بسته وایسادی
شاید این حکایت خیلی از ماهاست... چند تا قدم دیگه باید برداریم به در باز برسیم
وایسادم دوباره، تنها راهش همینه.
گفت بیا ببینیم همو گفتم وارنینگ میدم بت، اصلن خوب نیستم
گفت شاید دو تا غیر خوب بتونن حال همو خوب کنن...
شاید...
ببار برایم تو که هزاران چشمه ی جوشان پشت مردمکهایت پنهان کرده ای
ببار برایم اشکهایت همان آب حیاتیست که خضر نوشید و هنوز در به در جاودانگیست
ببار برایم تو که هزاران چشمه ی جوشان پشت مردمکهایت پنهان کرده ای
ببار برایم اشکهایت همان آب حیاتیست که خضر نوشید و هنوز در به در جاودانگیست
ببار برایم ساعت چشمهایم عجیب با ساعت ابرها کوک است
عقربه هایی خلاف مسیر زندگی که بهم نمیرسند و فقط جفت هم میشوند
ببار برایم که تو اشک هایت برف آب شده ی کوهستان است
بکر و جاری ببار ,ببار , سیلاب دردهایت را دوست دارم
میپرسه کم پیدایی، ساکتی، کجایی؟ خوبی؟
بهش نگقتم از این بلاتکلیفی، از اینکه امروز دو قدم دیگه دور شدم از چیزی که کلی براش زحمت کشیده بودم، بهش نگقتم چون نمیفهمه یعنی چی، بهش نگفتم از اینکه چقدر امروز خوابیدم تا فکر نکنم، بهش نگفتم از اینکه چقدر منتظر معجزه ایم که میدونم الکیه، بهش نگفتم چون کسی که خدا دستشو گرفته باشه نمیفهمه حال اون کسی رو که خدا ولش کرده باشه
قبلنا همه جمله هام با علامت تعجب تموم میشد، از نقطه بدم میومد اما الان تک تک جمله هایی که تایپ میکنم بدون علامت رها میشن
حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم، میخوام کیلو کیلو قرص فراموشی بندازم بالا و به هیچ چی فک نکنم، از ضعیف یودن و حماقت خودم حالم به هم میخوره، از این زندگی بی معنی عقم میگیره، میخوام این بلاتکلیفی، بی هدفی و پوچی رو بالا بیارم
یه وقتایی هم باید با چشم های اشک آلود بری بیرون، دور شی از چیزهایی که باعث غم میشن، بذاری باد اشک چشماتو خشک کنه یا بریزشون رو گونه هات، بعد خودتو جمع و جور کنی و با لبخند برگردی... نداشته ها باعث قوی تر شدن آدم میشن، مگه نه؟
لعنتی، امید خیلی حس قوی ایه، این امیدها مثل سرابی بودن که هزار بار بلند شدم و دویدم و دویدم و دستامو دراز کردم تا بگیرمشون، این امیدها مثل ستاره های کویر بودن که دست دراز میکردم بچینمشون، چندبار باید امیدوارم شم و بفهمم امیدم واهی بوده؟ وقتش نیست دیگه دستمو دراز کنم و بگیرمش؟ وقتش نیست احساس کنم مصداق تمام فیلم های تراژدی ای که دیدم نیستم؟ فیلم هایی که تهش ناراحت میشی ولی میدونی این پایان منطقی فیلمه و من خیلی خیلی خوب میتونم این فیلم ها رو پیش بینی کنم که هیچ، باهاشون کنار بیام و اصن ناراحت هم نشم، چرا؟ چرا نمیتونم با بازیگرهای فیلم هایی همزادپنداری کنم که لباس های رنگارنگ میپوشن و دست در دست عشقشون میگردن و میچرخن و میخندن؟ یا مثلن آدم های خیلی خوشحال و موفق که با زحمت رسیدن به چیزهایی که دارن، چرا این فیلم ها دیگه برام معنی ندارن؟ انگار اینا فقط فیلمه... چرا یه فیلتر واقعیت روی تک تک اتفاق های زندگی میذارم و فقط چیزهایی رو میفهمم که از اون فیلتر رد شده باشن
+خدایا؟ میشه بشنوی؟ میشه این دفعه فرق کنه؟ میشه من بدون جون کندن داشته باشمش؟ میشه یه کم آسونش کنی؟ مثلن خیلی رله همه چی پیش بره، احساس کنم تو خواستی؟ احساس کنم این مسیری بوده که باید از اول میرفتم دنبالش؟ میشه یه کم گوشاتو باز کنی؟ میشه پیش بیاد بدون این که بخوام پیش بیارمش؟ میترسم از خوشحال بودن، میترسم از آرزو کردن، میترسم از خواستن و نشدن، میترسم از رویاپردازی، خدایا؟ میدونی تو مسئول تمام ترس های منی؟ میدونی تو باعث شدی انقدر بدبین شم؟ میدونی تو باعث شدی انقدر قوی شم؟ میدونی تو باعث شدی هزار بار زمین بخورم و وایسم دوباره؟ میدونی حتا اگه باز هم بهم ندیش جز تو امیدی ندارم؟ میدونی دیگه خیلی وقته فقط و فقط آرزوهامو از تو میخوام؟ میبینی چقدر نیازمندتم؟ میشه این یه بار کمک کنی که بشه؟
راستش قضیه اینه که تو این روزای خیلی خاکستری مایل به سیاه که نمیدونم چه مرگمه و بعضی وقتا فقط میخوام صدای خودمو نشنوم تنها چیزی که منو از این حال بیرون میاره دوناته! شکلاتی یا کرم دار! همه چی ازون روزی شروع شد که من ساعت ۷ و نیم شب خودمو انداختم تو مترو بعد یه فروشنده اومد و شروع کرد به تبلیغ کردن "خانومااااا، دوناتای داغ و تازه براتون آوردم" و بعد اضافه کرد "شکلاتی و کرمدار و شکری"، من هیچوقت انقدر عاشق چیزای اینجوری شیرین نبودم تا اینکه اونروز یه دختر دانشجو دیدم که حتا خسته تر از من ولوی کف مترو بود و دو تومن هم پول نداشت دونات بخره، قرار شد بعدن برای خانوم فروشنده کارت به کارت کنه و بالاخره دونات شکلاتی خرید و با ملچ ملوچ شروع کرد به خوردنش! از اون روز به بعد دونات شد مسکن فکرهای پریشون من و تقریبن تمام دونات فروشی های تهرانو گشتم تا خوشمزه ترینشو بهترین پیدا کنم!
برای کرمدار، یه مغازه هست کنار مترو صادقیه، ازینا که همه چی میفروشن، یه گرم نگهدارنده غذا بیرون گذاشته و توش دوناته، یه کیسه بهت میده با انتخاب خودت میتونی بزرگترین و سوخاری ترینشو برداری، تازه کرمش برخلاف تمام دونات های کرمدار دیگه زرده، نه سفید بی رنگ بدشکل!
برای نوع شکلاتیش هم با اینکه کل انقلاب و ولیعصر و صادقیه و تجریش و آزادی و پاسداران رو گشتم، بهتر از نان سحر نیست! روش اسمارتیز و ترافل هم اگه بخوای میریزه و شکلاتش خیلی خیلی خوشمزه س (بابی دونات هم بد نیست البته)
یه نوع دیگه م وجود داره مخلوط دو نوع دونات بالا که یه مغزه ساندویچ فروشی تو تجریش داره، این مغازه هه رو اگه از تجریش رد شده باشین حتمن دیدن، پشت ویترینش انواع ساندویچای خوشگلو چیده، ازینا که کالباسش زده بیرون و کنار گوجه هاش کنتراست رنگ فوق العاده ای داره به طوری که مجبورتون میکنه برین یه چیزی ازین مغزه هه بخرین!
ابن عطش واسه دونات رو حالا بذارین کنار رژیم غذایی سالم خوری و دوری از چیزهای خیلی شیرین و چرب و ببینین چه فشار مضاعفی به نویسنده وارد شده :|
امروز La La Land رو دیدم، برخلاف تمام نظرات منفی که در موردش شنیدم واقعن به نظرم فیلم قشنگی بود، فاصله رویا تا زندگی واقعی رو خیلی قشنگ میداد و این که ماموریت بعضی از آدما توی زندگی ما صرفن اومدن و رفتنه، قرار نیست بمونن، شرایط جوری نیست که همیشگی باشن، یه مدت هستن و کاری با ما میکنن که تا آخر عمر اثرش میمونه، مثل رویا داشتن و متعهد موندن به آرزوها... این آدم ها همیشه در یاد ما میمونن و فراموش شدنی نیستن... مثل سین :)
حقیقتن من آدم نشستن و افسوس خوردن برای آرزوهای از دست رفته نیستم!
واسه همینه که الان سه ساعته بدون وقفه (به جز وقفه ۱۵ دقیقه ای برای شام!) چشم دوختم به این صفحه و کشور به کشور و دانشگاه به دانشگاه و دانشکده به دانشگده دارم میگردم دارم استاد پیدا میکنم میگم بیا منو بگیر! انگیزه اصلیش از اینجا شروع شد که به یکی ایمیل زدم بهم گفت من خیلی دوست دارم بگیرمت اما هیچ جایی نیست تو آزمایشگاهم ولی کاملن مطمئنم یه موقعیت خیلی خوب پیدا میکنی، این جمله آخرش یه نیرو محرکه بود واسه این که در طی این سه ساعت بالای ۱۰ تا ایمیل بزنم, من مدیونم به خودم و نمیذارم گشادی و ناامیدی و ترس از نشدن عامل این بشه که با حسرت برگردم گذشته رو نگاه کنم... جالبیش اینه این دفعه از دفعه قبل سخت تره، دفعه قبل یه آمریکا بود فقط، این دفعه اروپاس و کانادا و کلللللی دانشگاه
ببخشید کمتر هستم خلاصه، امیدوارم هرجا هستین در راستای رسیدن به آرزوهاتون بجنگین!
+جلبک خاتون آدرس نذاشتی برام!
بعضی آدم ها مثل گل رز میمونن، با عمر کوتاه، میان تو زندگیت و بهش رنگ و بو میبخشن، صدای خنده هاشون تو گوشت میمونه همیشه، ممکنه مثل پدر مادر نزدیک نباشن بهت اما شاید یه سری چیزا رو خیلی بهتر از اون ها بفهمن، ممکنه مدت زیادی نباشه بشناسیشون هااا، اما جلوشون راحت میزنی زیر گریه، این آدم ها تار و پود وجودشون از محبته، از عشقه، بدی های آدم ها رو نمیبینن، اونچیزی که میبینن فقط و فقط روشنی و خوبی آدم هاست... با رفتارشون بهت درس زندگی میدن، نه اینکه بخوان به کسی چیزی یاد بدن هااا، نه! رفتارشون نوره، وجودشون نوره، سرتاپاشون برکته، وقتی هستن خنده و لبخند میاد و مشکلات حل میشه، چقدر خوشحالم که خانم ف رو شناختم، شاید حتا یک سال هم نشد، اما همین مدت کوتاه هم اونقدری بود که به زندگیم جهت داد...
همین که شنیدم ممکنه چندوقت دیگه بره غم نشسته یه گوشه از دلم، خدا یه جای خلقتو کم گذاشته، یه چسب باید به صورت attachement تدارک میدید، بعضی آدم ها رو با این چسب همیشگی میکردی که هیچ وقت نرن...