Only Those Who Risk Going Too Far Can Possibly Find Out How Far One Can Go
خب! این پست به سفر و حواشیش مربوط میشه!
این ایده از اینجا شروع شد که با پ توی اتوبوس نشسته بودیم و یهو فهمیدیم هردومون عشق سفریم، قرار شد کوله بندازیم بر دوش و بر ترس هامون غلبه کنیم تا بتونیم به آرزوهای فراموش شده مون برسیم، خدا پدر مادر اپلیکیشن couchsurfing رو بیامرزه که اگه نبود هیچ کدوم از اتفاق ها نمی افتاد!
میشه گفت یکی از هیجان انگیزترین اتفاقت زندگیم بود...
روز اول از اینجا شروع شد که بعد از رسیدن به فومن توی ماشین میزبان هامون نشستیم (یه زن و شوهر بودن) تا برسیم به روستا و یه سکوت آزاردهنده ای تو ماشین سنگینی میکرد اما درنهایت کنار سفره افطار نشستیم و باهاشون گفتیم و خندیدیم و دیدیم چقدر حرف مشترک داریم! مستد سروش دیدم، کلی بحق فلسفی کردیم، غذاهای محلی هم که فوق العاده بودن، از ترش تره گرفته تا میرزا قاسمی و اون ماهیه که یادم نیست اسمشو! روز دوم ماسوله و قلعه رودخان رو هم دیدیم و کلی عکس با لباس محلی گرفتیم :) این قسمت از سفر من و پ با عکس خودمونو خفه کردیم!!!
روز سوم رفتیم یه روستای دیگه، باید بگم این قسمت از سفر بهترییییین قسمتش بود، شب با صدای هاپ هاپ سگ خوابمون میبرد و صبح با صدای قوقولی قوقوی خروس ها بیدار میشدیم، اینجا با دو نفر آشنا شدیم که به جرئت میتونم بگم جزو آدم هایی هستن که خیلی تحسینشون کردم، فکر میکنم یه همسفر خیلی خوب برای سفرهای بعدی اینجا پیدا کردیم، میم خیلی پسر مهربون و باحالی بود، طبق گفته هاش تا حدود ۱۸ سالگی خیلی شر و شیطون بوده تا اینکه برادر بزرگترش (میم۲) عضو couchsurfing میشه و پای توریست ها به زندگیشون باز میشه، از هلندی گرفته تا کانادایی، مسیر زندگیشون عوض میشه، شما باور میکنین توی روستایی که دسترسی از نظر ماشین خیلی بهش سخته این ۲ تا برادر زبان انگلیسیشون فول فوله و آلمانی رو هم تا حد خوبی بلدن؟ این همه انگیزه از کجا میاد؟ غیر از اینه که دیدن آدم هایی با دنیاهای متفاوت و دید متفاوت نسبت به دنیا میتونه انقدر inspiring باشه؟ خلاصه اون شبی که ما داشتیم میومدیم رتبه کنکور ارشد اعلام شد و فهمیدیم که میم رتبه تک رقمی کنکور شده توی رشته ای مرتبط با توریسم! و ما خیلی خیلی خوشحال شدیم براش و قول شیرینی ازش گرفتیم، ایشالله تو سفر بعدی بهمون قراره شیرینی بده، از غذاهای محلی و تخم مرغ محلی و پنیر محلی و اینا هم دیگه چیزی نگم، فقط یه چیزی بگم!!! یه دریاچه بود کنار خونه شون، من هیچی تعریف نکنم، شما فقط گوش کنین! (ناموسن یکیشون هست چهچهه میزنه!!! قورباغه ها هم شجریان دارن واسه خودشون :)) )
روز چهارم رو رفتیم کوهنوردی، ییلاق های اطراف ماسوله، بعد از ۵ ۶ ساعت کوه نوردی سخت که با کندن و خوردن گوجه سبز از درخت لذت بخش میشد به یه دشت رسیدیم، جای خیلی بکری بود، یه عالمه اسب و گاو اونجا بودن و ازونجایی که من عاشق گاوم در تمام مدت داشتم قربون صدقه گاوها میرفتم و به پ التماس میکردم برام گاو بخره، اون روز با پ و میم کلی گفتیم و خندیدیم، هیچ وقت فک نمیکردم با یه پسر روستایی انقدر حرف مشترک داشته باشم، از کتاب و موسیقی و فیلم گرفته تا سفر و دیدگاهمون به زندگی!