توهمات یه دیوونه زیر پتو
میخوام حرف بزنم اما نمیدونم از چی بگم
از تویی که از وقتی اسمتو از توی زندگیم خط زدم طوفان پشت طوفان یه پا شد؟ از تویی بگم که وصل بودم بهت، مثل ورقی که منگنه ش میکنن به یه ورق دیگه اما یهو از ناکجا آباد یه احمقی میاد منگنه رو میکنه و باد میکنه میبرمون، تو میری اون سر دنیا من میمونم این سر دنیا... تویی که نفهمیدم چی شد که دیگه نبودی، شب خوابیدم و صبح پا شدم و نبودی، گریه کردم و گریه کردم ولی نبودی، از خدا خواستمت اما نبودی...
تو نبودی، سعی کردم با خودم کنار بیام که دیگه نخواهی بود، سعی کردم یاد بگیرم با خودم برای دل خودم زندگی کنم و تا حد خوبی موفق بودم بعد چی شد؟
یه شب نخوابیدم و پای یه آدم دیگه اومد وسط. تمام چیزهایی که باعث میشد بعضی وقتا بهت شک کنم رو اون آدم نه تنها نداشت، بلکه نقطه مخالفشو داشت، شاید از تو مهربون تر، شاید با ثبات تر... فک کردم خدا خواسته، فک کردم خدا دویاره میخواد منگنه م کنه به یه آدم که محکم تر شم، که قوی تر باشم، که شاید خوشحال تر باشم، که ازش یاد یگیرم و بهش یاد بدم، کامل شم باهاش... این دفعه همه چی سر جاش بود به جز یه چیز
این که اون آدم نمیخواست، نه اینکه منو نخواد، هیچ کسو نمیخواست، اصن نیاز نداشت به کسی که زندگیشو کامل تر کنه، رنگی تر کنه
این دفعه یه نگاه کردم به خدا، فقط اشک ریختم برای خودم، به این فک کردم کجای زندگیم دل کی رو شکوندم که اینجوری شد، کجای زندگیم چه اشتباهی کردم که نشونم میده چیزی رو که میدونم میتونه خوشحالم کنه بعد میگه این مال تو نیست...
چند روزه زیر پتوام، فکر میکنم و مریض شدم انقدر که فکر کردم، فکر زیاد آدمو دیوونه میکنه، فک میکنم به تو، فک میکنم به این یکی و مهم تر از همه فکر میکنم به خودم و اشتباهام، فکر میکنم به اینکه اگه خدا نخواد چی؟ اگه هیچ وقت دیگه...
خدا میشناسه منو، سخت ترین امتحان برای من اینه، برای منی که حتا خدا برام قشنگ تر میشه با بودن اون آدم، برای منی که خنده هام عمیق ترن وقتی اون آدم هست، برای منی که هرروز دارم میمیرم از اینکه حس میکنم خدا نمیخواد، خدا داره شکنجه م میده برای نمیدونم کدوم گناه...