Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶ مطلب با موضوع «بین من و خدا» ثبت شده است

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

captured in past

گیر کرده ام بین گذشته و حال... اسم این حالت زمانی رو چی میشه گذاشت؟ آدمی که حال راضیش نمیکنه و میره تو گذشته، بعد دوباره برمیگرده به حال و اون وضعیت اسفناک رو میبینه، تلاش میکنه برای درست کردنش... اما گیر کرده تو یه هزارتو، نمیدونه کدوم سمت بره...

این منم.

نمیدونم چجوری درست کنم این وضعیتو... من سعی کردم تمام غرورمو بذارم کنار و سعی کنم با دوست داشتن و نرمی همه چی رو حل کنم، نشد ولی، نخواستم بحث لج و لجبازی پیش بیاد اما اومد و حالا گیر کردم، خوب بودن زباد گاهی اوقات این حسو به طرف میده که در دسترسی و سهل الوصول! و این اصلن اون نتیجه ای نیست که کسی که کلی با خودش جنگیده تا غرورشو بذاره کنار بخواد بگیره! به گذشته فکر میکنم، به اون هایی که خیلی تلاش کردن برای داشتن من و این دقیقن برعکس کسیه که... نمیدونم مشکل مجاست اما شوق و شور رو توش نمیبینم و من آدمی نیستم که بتونم با همچین کسی زندگی کنم... زندگی خیلی سخت شده، خیلی، خیلی... سعی کردم جنس مردو بیشتر بشناسم، نصف گوشی من الان ویس های دکتر فرهنگه، نصف کانال های تلگرامم کانال هاییه که در مورد روابط زناشویی مطلب میذارن... و از طرف مقابل هم انتظار دارم یه قدم برداره وقتی خودش میگه من بی تجربه م... من احساس میکنم تو این رابطه دارم تیک فور گرنتد میشم و این حقم نیست...

هرچقدر سعی میکنم تقصیرو به خودم برگردونم و بگم تو شاید کم داری میذاری چیزی به ذهنم نمیرسه، هرجا کم میارم یا کم میذاره دلم هوای قدیمو میکنه، اون روزا، اون آدم... 

به پ گفته بود بهم بگه ملت عشقو بخونم و پ هم گفته بود خونده اتفاقن به منم خیلی توصیه ش کرده! ناراحت شده بود گذاشته بود رفته بود...

تو اینستا یه تیکه از فرندزو گذاشته بود، اونجا که ریچل مست کرده بود و به راس زنگ میزنه میگه آیم اور یو، آیم سوووو اور یو و راس خشکش میزنه و میگه ون ور یو آندر می؟؟ :)))) زیرش نوشته بود تگ یور لابستر! خشکم زد، فک کردم به اینکه لابسترم کیه و دوباره سفر به گذشنه و برگشت به حال، سفر به گذشته و برگشت به حال...


۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
نی لو
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ

Crazy stupid love

انگار زندگی من ابستن حوادث مهمیه... همیشه دوست داشتم لغت ابستنو استفاده کنم فکر کنم اصن این پستو شروع کردم که توش از ابستن استفاده کنم اما در ادامه نمیدونم چی باید بگم

خب یار غارم داره میره... پ و ک چمدون هاشونو بستن و جمعه شب فرودگاه میرم که خداحافظی کنم باهاشون, ما همیشه به 3 تفنگدار معروف بودیم اما حالا اقیانوس ها و قاره ها بینمون فاصله میندازن... یه بی حسی خاصی دارم, ناراحت نیستم شاید چون پ خیلی تاکید کرد دوست نداره کسی شیون و گریه راه بندازه, چون حالشو بدتر میکنه...

خلاصه همه میرن و من میمونم و حوضم... دیگه از تنها بودن نمیترسم و این جزو تغییرات دوست داشتنیم بوده, همینجوری جلو میرم و ادما سر راهم قرار میگیرن... الان تلگرامم پر از پیام های خداحافظیه, پر از ناله های پ و ک. بعد من فکر میکنم میتونستم تنها پاشم برم اونور دنیا زندگی کنم؟؟؟ میتونستم انقدر قوی و مستقل باشم؟؟؟ تازه این ها شانس اوردن و با هم یه دانشگاه پذیرش گرفتن اما من اگه میرفتم تنهای تنها باید یه زندگی رو میساختم...

الان خوشحالم که قرار نیست برم حداقل فعلن! 

او به طور رسمی تری قراره وارد زندگیم شه و من نمیفهمم, هیچ سنسی نسبت به مسائل ندارم, ادراکمو از دست دادم به طور کامل... سیر عشق الن دوباتنو میخونم و از ازدواج ناامیدم با این حال عکسای تلگرامشو که دونه دونه ورق میزنم ذوق تو دلم پرپرررر میزنه... و مطمئن تر میشم

من این همه با ادم های مختلف گشتم اما هنوز عین بار اول عاشق میشم, این حجم از حماقت برام خنده داره, حتا عشق هم خاص و منحصر به فرد نیست... ولی این دلیل نمیشه عاشق نشیم, عاشق شیم چون زندگی رنگ میگیره با عشق, پوستتون شفاف میشه, چشماتون برق میزنه و هرلحظه باید در تلاشی باشین لبخندهایی که بی اجازه پهن شدن رو لبتون رو مخفی کنین... این همون حال دوست داشتنی ای هست که خیلی وقت بود دعا میکردم برگرده... شکر شکر شکر 

+ او میگفت من از کار تو خونه متنفرم و تا حالا ظرف نشستم, بهش گفتم چرا! ازین حرفا نداریم, بیخود ظرف نمیشوری و یه ساعت در مورد تساوی حقوق زن و مرد حرف زدم براش اما میگفت همینه که هست و من توی دلم میگفتم وایسا ببین چجوری خر میشی :))) پریروز گفت باشه, ظرفم میشوریم و من پیروزمندانه لبخند زدم و مردم از ذوق براش... 

++ بی صدا میخونمتون, درگیری ذهنیم خیلیه... قول میدم زود زود برگردم :)

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نی لو
يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

همیشه همین جوری بخند... :)

امروز کیلو کیلو مزه آلبالو میداد :)

هم ترش بود، پر از هیجان انگیزها، هم شیرین، مثل حرفاش

...

...

...

خدایا؟ همه اینا رو تو چیدی برام؟ من واقعن لایق این همه حس خوب هستم؟


موافقین ۱۶ مخالفین ۲ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۸
نی لو
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

آش شله قلمکار- چهار

+فردا میریم که داشته باشیم مکالمه تمرین شده از قبل رو، ببینیم چند درصد شبیه اون درمیاد :))))

++میتونم بگم فعالیت های این چند ماه اخیر(مثلن مسافرت، معاشرت های زیاد...) تاثیر خیلی زیادی روم گذاشته! الان با یه گله آدم که نمیشناسمشون قراره برم بیرون، شاید قبلنا خیلی سخت تر بود برام ارتباط با غریبه ها اون هم وقتی چگالیشون بالاست!!! اصن نمیرفتم، یا لحظه آخر کنسل میکردم یا حتمن یکی رو با خودم میبردم که تنها نباشم

+++هدف؟ اون آدمه؟ لبه پرتگاهم... گیج و مبهم، خالی... از هیچ کدوم دست نمیکشم، اگه قراره از هرکدوم از دو تا مسیری که میرم پشیمون شم حداقل بهتره یه کار مثبتی واسه دنیا انجام داده باشم و پشیمون شم...

++++ممممم، ایرج شهبازی فوق العاده س، یه سری جلسه شرکت میکنم غم و شادی در دیدگاه مولانا، کم کم دارم میفهمم مشکل من توی زندگی چی بوده، این همه تناقض، این همه خوددرگیری ها ریشه ش چیه... خیلی دوست داشتم ازین جلسه ها بنویسم، یه نکته ای گفت امروز که جالب بود، مولانا یه معیار میده به ما که ببینیم کسی که عاشقشیم عشق واقعیه، دینی که داریم درسته و کاری که انجام میدیم کار درستیه و ... توی "شادی" باید دنبال جواب باشیم! اگه اون عشق حالتو خوب میکنه و خوشحالی، عشق واقعیه، اگه دینت باعث شاد شدنته دین درستیه، اگه کاری که انجام میدی باعث شکوفا شدنته، حله keep going :)

+++++هنوز یه سری first تو زندگیم هست، مثلن دیشب آقای همکار زنگ زد و پشت رییس ها غیبت کردیم :))) 

++++حالا که یکی اومده تو زندگیم، از در و دیوار داره آدم میریزه رو سرم، همه رو دونه دونه با احترام ریجکت میکنم، خدا شاهده این بره نسل بشر مذکر منقرض میشه

+++دیگه اینکه حال این روزام خوبه اما خوب نیست خیلی، یه عالمه کار، یه عالمه سگ دو زدن، یه عالمه خوشی های سطحی، یه عالمه آدم های جدید، شب بیداری ها... قضیه اینه یه جا تو کانادا جواب خیلی + بهم داده بود و فهمیدم که طرف پیچوندتم، ناراحتم، ناامیدم، احساس میکنم آخرش اینجا میمونم و پیر میشم و با این شرایط احمقانه م هیچ کسی هم پیدا نمیشه که اون آدمم باشه و single و بدبخت تو همین خراب شده میمونم :)))

++الف خیلی روشن فکره، تحصیل کرده، روشن فکر، ازینا که همه کار تو زندگیشون میکنن، میگفت آدم هیچوقت فراموشش نمیکنه، اسمشو شنیدم امروز و باز هم حالم بد شد، احساس میکنم حق ندارم کسی رو تو زندگیم دعوت کنم، اون هیچوقت فراموش نمیشه... ایرج جان شهبازی میگفت که اونایی که عشق دوطرفه و خالصانه رو تو زندگیشون تجربه کردن معنی دیگه ای از شادی رو میفهمن که بقیه اون رو درک نمیکنن، راست میگفت اما نگفت وقتی اون عشق نباشه چه بلایی سر شادی میاد، اون آدم هیچ وقت دوباره میتونه اونجوری شاد بشه؟ میتونه عاشق بشه مثل دفعه اول؟

+جستارهایی در باب عشق strongly recommended هست، یه رابطه رو زیر و رو میکنه، از تمام زیر و بم هاش حرف میزنه :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
نی لو
دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

تلخ مثل زهر

تو آروم ترین روزهای زندگی، موقعی که لای کتاب غلت میزنی،  به طریقت و شریعت و حقیقت فکر میکنی، سعی میکنی شمس و مولانا رو تصور کنی، وقتی برنامه سفر میچینی، وقتی صدای قهقهه هات با دوستان میره آسمون هفتم و حس میکنی خدام داره لبخند میزنه، قتی بعد مدت ها یه صلح درونی رو حس میکنی یا حتا موقعی که لابلای قرآن دنبال خدا میگردی و حس میکنی توی ماه رمضون سبک شدی، درست همین موقع صدای در میاد، در رو باز میکنی و بدبختی شیرجه میزنه تو قلبت، اشک میشه میره تو چشمت، دو جمله کافیه تمام اون آرامش دود شه بره هوا، «قلبش بد کار میکنه، خطرناکه، احتمال سکته هست»، اون موقع س که های های میزنی زیر گریه، خدا رو صدا میکنی، میگی باهات قهرم خدا. بعد میفهمی جز اون هیچ کسی نیست که بتونه کمک کنه، انقدر گریه میکنی تا چشمات بشن کاسه خون، میگی خدا، هیچی ازت نمیخوام، هیچی، ازین به بعد هرچی تو بخوای، من لال لال میشم، بگو بمیر میمیرم، فقط پاره تنم،نفسم، عزیزمو بهم برگردون... عذاب وجدان یقتو میگیره. به تمام کارهایی که باید میکردی و نکردی فکر میکنی، تمام چیزهایی که باید میگفتی و نگفتی، حاضری کل زندگیتو بدی یه فرصت دوباره داشته باشی، خدایا این مدت من هرچی خواستم نشد، غر زدم اما ناشکری نکردم، خدایا تحمل این یکی رو ندارم، عزیزترینمو نگیر ازم، به بزرگیت قسمت میدم :(((((((
+به هرچی اعتقاد دارین و ندارن، دعا کنین...
۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۵۶
نی لو
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عشق اونه که هرگز نگی متاسفم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
نی لو
يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ

لابه لای روزهای خاکستری

امشب بی صبریمو گره زدم به صبر خدا، یاد "ان مع العسر یسری" افتادم و تکرار کردم "افوض امری الی الله" ... آروم ترم

یه خبری رسید بهم که فهمیدم یه اتفاقی ممکنه بیفته برام و احتمالش ۵۰-۵۰ هست، مامانم پرسید ناراحت شدی و نمیدونست من با شنیدن اینکه ممکنه ۵۰٪ اون اتفاق بیفته چقدر خوشحال شدم! انقدر ناامید شدم تو این چند وقته که همین یه ذره امیدها مثل خود خود رسیدن هستن، انتظار بخش جدا نشدنی زندگی منه، دارم یاد میگیرم صبور باشم...

+این نیز بگذرد...

++خیلی خیلی نیاز دارم به دعا :)

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۹
نی لو
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

At least, I have loved and have been loved :)

خوش بختی بالاتر از اینکه تو ماشین بشینی کنار بابات، pink floyd گوش بدی، بعد گوگوش بخونه، بعدی ابی باشه با کی اشکاتو میخونه رو؟

بعد یه نگاه به آسمون کنی و یه لبخند پت و پهن بشینه رو لبات؟ 

یاد حرفای میم افتادم و لبخندم شور شد، اونروز ازم میپرسید حسرت گذشته رو نمیخوری که به خاطر "اون" به اون همه آدم گفتی نه؟ گفتم نه! برگردمم همون کارو می کنم و خندیدم، بهم گفت بهتر از شماها ندیده بودم باز هم خندیدم... اما تا دو روز بعد آخرین باری که بیرون رفتیم رو مرور میکردم، میرداماد، اون کوچه هه که پر از درخت بود، آخرش که راهمو کج کردم و از پیاده روی مخالف تو رد شدم، نگاهمو میدزدیدم ازت، کانتکتای تلگرامت، چت های تلگرامت اذیتم میکرد، ساندویچ اون روز مزه زهرمار میداد وقتی از آدمایی حرف میزدی که نمیشناختمشون، از دنیایی میگفتی که برام غریبه بود، رسوندیم خونه و پهن شدم روی جانمازم و گریه کردم برای کسی دیگه نمیشناختمتش... 

گاهی وقتا وقتی میخوام خودمو به یاد بیارم به خودم فکر میکنم که با تو  چی شدم، با تو چجوری بودم، با تو چه تصمیم هایی گرفتم، با تو چه کارهایی کردم، به تو چه قول هایی دادم، با تو از چه ترس هایی رد شدم، با تو به چه چیزهایی خندیدم، با تو برای چه چیزهایی گریه کردم، با تو سر چه چیزهایی دعوا کردم، با تو چه آهنگ هایی گوش دادم، با تو کجاها رفتم، به خاطر تو کجاها نرفتم، برای تو و صرفن تو چه کارهایی کردم، برای تو و صرفن تو چه دعاهایی کردم، برای فهمیدنت چه کتاب هایی خوندم، برای داشتنت چجوری دعا کردم، برای داشتنت چجوری جنگیدم، برای بودن تو چجوری پای اضافی ها رو بریدم، برای موفق بودنت چه حرف هایی که نزدم، من اینجوری خودم رو یادم میاد خیلی وقت ها...

تو ته نشین شده در عمق جان منی، هیچ وقت حسرت نمی خورم و نخواهم خورد، اگه هزار بار هم به دنیا بیام باز هم تو انتخاب شونزده سالگی منی، من با تو  "من" شدم

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۳
نی لو
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

فکر شده رفته تو کله م

یه وقتایی هم باید با چشم های اشک آلود بری بیرون، دور شی از چیزهایی که باعث غم میشن، بذاری باد اشک چشماتو خشک کنه یا بریزشون رو گونه هات، بعد خودتو جمع و جور کنی و با لبخند برگردی... نداشته ها باعث قوی تر شدن آدم میشن، مگه نه؟

لعنتی، امید خیلی حس قوی ایه، این امیدها مثل سرابی بودن که هزار بار بلند شدم و دویدم و دویدم و دستامو دراز کردم تا بگیرمشون، این امیدها مثل ستاره های کویر بودن که دست دراز میکردم بچینمشون، چندبار باید امیدوارم شم و بفهمم امیدم واهی بوده؟ وقتش نیست دیگه دستمو دراز کنم و بگیرمش؟ وقتش نیست احساس کنم مصداق تمام فیلم های تراژدی ای که دیدم نیستم؟ فیلم هایی که تهش ناراحت میشی ولی میدونی این پایان منطقی فیلمه و من خیلی خیلی خوب میتونم این فیلم ها رو پیش بینی کنم که هیچ، باهاشون کنار بیام و اصن ناراحت هم نشم، چرا؟ چرا نمیتونم با بازیگرهای فیلم هایی همزادپنداری کنم که لباس های رنگارنگ میپوشن و دست در دست عشقشون میگردن و میچرخن و میخندن؟ یا مثلن آدم های خیلی خوشحال و موفق که با زحمت رسیدن به چیزهایی که دارن، چرا این فیلم ها دیگه برام معنی ندارن؟ انگار اینا فقط فیلمه... چرا یه فیلتر واقعیت روی تک تک اتفاق های زندگی میذارم و فقط چیزهایی رو میفهمم که از اون فیلتر رد شده باشن

+خدایا؟ میشه بشنوی؟ میشه این دفعه فرق کنه؟ میشه من بدون جون کندن داشته باشمش؟ میشه یه کم آسونش کنی؟ مثلن خیلی رله همه چی پیش بره، احساس کنم تو خواستی؟ احساس کنم این مسیری بوده که باید از اول میرفتم دنبالش؟ میشه یه کم گوشاتو باز کنی؟ میشه پیش بیاد بدون این که بخوام پیش بیارمش؟ میترسم از خوشحال بودن، میترسم از آرزو کردن، میترسم از خواستن و نشدن، میترسم از رویاپردازی، خدایا؟ میدونی تو مسئول تمام ترس های منی؟ میدونی تو باعث شدی انقدر بدبین شم؟ میدونی تو باعث شدی انقدر قوی شم؟ میدونی تو باعث شدی هزار بار زمین بخورم و وایسم دوباره؟ میدونی حتا اگه باز هم بهم ندیش جز تو امیدی ندارم؟ میدونی دیگه خیلی وقته فقط و فقط آرزوهامو از تو میخوام؟ میبینی چقدر نیازمندتم؟ میشه این یه بار کمک کنی که بشه؟ 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۸
نی لو
سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

خدای مهربون من :)

شاید پارسال همین موقع ها بود با بچه ها سلف بودیم و ناهار میخوردیم و بحث اعتقاد به خدا بود، من خیلی مصرانه تاکید داشتم شاید این اعتقاد ما به خاطر تربیتیه که از بچگی داشتیم، اگه توی خانواده ای به دنیا میومدیم که اون سر دنیا نه دین دارن، نه مذهب شاید این اعتقاد به خدا رو هم نداشتیم، پ میگفت من حسش کردم، توی بعضی از روزای زندگیم دیدمش که دستمو میگیره، من اون موقع داشتم فکر میکردم خوش یه حال پ و بهش حسودی میکردم، پ میگفت وقتایی که نماز نمیخونه یه گمشده توی زندگیش داره، انگار یه چیزی سر جاش نیست، من اون موقع نماز میخوندم ولی وقتی به هر دلیلی وقت نمیشد نماز بخونم یا قضا میشد به هیچ عنوان این حس هایی که پ تجربه کرده بود رو نداشتم، نه حتا سر سوزنی عذاب وجدان، امروز دقیقن همین بحث ها داشت تکرار میشد، پ از اعتقادش به خدا میگفت و این که دیدتش، حسش کرده و من کلمه به کلمه حرفاشو میفهمیدم، هر لغتی که استفاده میکرد، هر جمله، مکث هایی که بین جمله هاش بود، همه رو چشیده بودم و فقط سر تکون میدادم و تایید میکردم، یه لبخند گنده نسشت روی لبام...

خدا رو من دیدم ،که دستمو گرفت، مهم نیست که چی رو از دست دادم، ازش خواستم حالمو خوب کنه و حالم بهتر شد، من راضیم از اتفاقی که افتاد چون به بهای لبخند امروزم تموم شد، لبخند به خاطر خدایی که این روزا توی لحظه لحظه زندگیم حسش میکنم... میتونم صد صفحه در مورد این حس بنویسم، این که پشتم گرمه، اینکه چقدر آرومم، این که زندگی خیلی مفهوم عمیق تری داره برام، این که به خاطر این حس چقدر سعی کردم خودم رو تغییر بدم، چقدر سعی کردم آدم بهتر و مفید تری باشم اما نگفته بمونه بهتره... امیدوارم حسش گرده باشین و اگه نکردین امیدوارم حسش کنین...

شکر یک عالمه... شکر خیلی زیاد... 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۶
نی لو