Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با موضوع «درگیری های ذهنی-قلبی» ثبت شده است

يكشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ب.ظ

سیاهچاله ای که تمام نورهارو میبلعه

شیم آن می واقعن که وقتایی که سیاهچاله‌های درونیم فعال میشه میام اینجا

راستش یه اتفاقی پیش اومده که هیچ چیزی شاید اندازه نوشتن و حرف زدن ازش آرومم نمیکنه

شاید باید بنویسم تا خودم بیشتر بفهممش، شاید لازم باشه با یه سریا شیرش کنم که سبکتر شم، بالاخره تا یادم میاد هروقت یه زخمی میخوردم میچپیدم تو غار تنهاییم، مینوشتم، مینوشتم، مینوشتم، یه تیکه جدید از خودمو کشف میکردم، شبیه یه تیکه پازل درش میاوردم میچیدم کنار تیکه‌های دیگه م. وقتی چیده میشد از دور بهش نگاه میکردم و درنهایت اون زخمی که خورده بودم، شبیه پازلی میشد که تو قلبم مثل یه خاطره یا یه قاب عکس آویزون میشد و دیگه سنگینی نداشت برام. مثلن زخم آخرم تبدیل شد به یه پازلی از خودم، که هم لبخند داره و هم گریه، مفهوم پذیرش توی تک تک تیکه های اون پازله مثل پذیرفتن رنج‌ها، اشفتگی‌ها، خوشحالی‌ها، امیدها، خاطرات خوب و بد و ... 

فکر میکنم الانم همینه... باید یه پازل دیگه رو تیکه تیکه بچینم کنار هم.

موراکامی عزیز دلم میگه:

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتا در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۲
نی لو
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

captured in past

گیر کرده ام بین گذشته و حال... اسم این حالت زمانی رو چی میشه گذاشت؟ آدمی که حال راضیش نمیکنه و میره تو گذشته، بعد دوباره برمیگرده به حال و اون وضعیت اسفناک رو میبینه، تلاش میکنه برای درست کردنش... اما گیر کرده تو یه هزارتو، نمیدونه کدوم سمت بره...

این منم.

نمیدونم چجوری درست کنم این وضعیتو... من سعی کردم تمام غرورمو بذارم کنار و سعی کنم با دوست داشتن و نرمی همه چی رو حل کنم، نشد ولی، نخواستم بحث لج و لجبازی پیش بیاد اما اومد و حالا گیر کردم، خوب بودن زباد گاهی اوقات این حسو به طرف میده که در دسترسی و سهل الوصول! و این اصلن اون نتیجه ای نیست که کسی که کلی با خودش جنگیده تا غرورشو بذاره کنار بخواد بگیره! به گذشته فکر میکنم، به اون هایی که خیلی تلاش کردن برای داشتن من و این دقیقن برعکس کسیه که... نمیدونم مشکل مجاست اما شوق و شور رو توش نمیبینم و من آدمی نیستم که بتونم با همچین کسی زندگی کنم... زندگی خیلی سخت شده، خیلی، خیلی... سعی کردم جنس مردو بیشتر بشناسم، نصف گوشی من الان ویس های دکتر فرهنگه، نصف کانال های تلگرامم کانال هاییه که در مورد روابط زناشویی مطلب میذارن... و از طرف مقابل هم انتظار دارم یه قدم برداره وقتی خودش میگه من بی تجربه م... من احساس میکنم تو این رابطه دارم تیک فور گرنتد میشم و این حقم نیست...

هرچقدر سعی میکنم تقصیرو به خودم برگردونم و بگم تو شاید کم داری میذاری چیزی به ذهنم نمیرسه، هرجا کم میارم یا کم میذاره دلم هوای قدیمو میکنه، اون روزا، اون آدم... 

به پ گفته بود بهم بگه ملت عشقو بخونم و پ هم گفته بود خونده اتفاقن به منم خیلی توصیه ش کرده! ناراحت شده بود گذاشته بود رفته بود...

تو اینستا یه تیکه از فرندزو گذاشته بود، اونجا که ریچل مست کرده بود و به راس زنگ میزنه میگه آیم اور یو، آیم سوووو اور یو و راس خشکش میزنه و میگه ون ور یو آندر می؟؟ :)))) زیرش نوشته بود تگ یور لابستر! خشکم زد، فک کردم به اینکه لابسترم کیه و دوباره سفر به گذشنه و برگشت به حال، سفر به گذشته و برگشت به حال...


۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
نی لو
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ

Crazy stupid love

انگار زندگی من ابستن حوادث مهمیه... همیشه دوست داشتم لغت ابستنو استفاده کنم فکر کنم اصن این پستو شروع کردم که توش از ابستن استفاده کنم اما در ادامه نمیدونم چی باید بگم

خب یار غارم داره میره... پ و ک چمدون هاشونو بستن و جمعه شب فرودگاه میرم که خداحافظی کنم باهاشون, ما همیشه به 3 تفنگدار معروف بودیم اما حالا اقیانوس ها و قاره ها بینمون فاصله میندازن... یه بی حسی خاصی دارم, ناراحت نیستم شاید چون پ خیلی تاکید کرد دوست نداره کسی شیون و گریه راه بندازه, چون حالشو بدتر میکنه...

خلاصه همه میرن و من میمونم و حوضم... دیگه از تنها بودن نمیترسم و این جزو تغییرات دوست داشتنیم بوده, همینجوری جلو میرم و ادما سر راهم قرار میگیرن... الان تلگرامم پر از پیام های خداحافظیه, پر از ناله های پ و ک. بعد من فکر میکنم میتونستم تنها پاشم برم اونور دنیا زندگی کنم؟؟؟ میتونستم انقدر قوی و مستقل باشم؟؟؟ تازه این ها شانس اوردن و با هم یه دانشگاه پذیرش گرفتن اما من اگه میرفتم تنهای تنها باید یه زندگی رو میساختم...

الان خوشحالم که قرار نیست برم حداقل فعلن! 

او به طور رسمی تری قراره وارد زندگیم شه و من نمیفهمم, هیچ سنسی نسبت به مسائل ندارم, ادراکمو از دست دادم به طور کامل... سیر عشق الن دوباتنو میخونم و از ازدواج ناامیدم با این حال عکسای تلگرامشو که دونه دونه ورق میزنم ذوق تو دلم پرپرررر میزنه... و مطمئن تر میشم

من این همه با ادم های مختلف گشتم اما هنوز عین بار اول عاشق میشم, این حجم از حماقت برام خنده داره, حتا عشق هم خاص و منحصر به فرد نیست... ولی این دلیل نمیشه عاشق نشیم, عاشق شیم چون زندگی رنگ میگیره با عشق, پوستتون شفاف میشه, چشماتون برق میزنه و هرلحظه باید در تلاشی باشین لبخندهایی که بی اجازه پهن شدن رو لبتون رو مخفی کنین... این همون حال دوست داشتنی ای هست که خیلی وقت بود دعا میکردم برگرده... شکر شکر شکر 

+ او میگفت من از کار تو خونه متنفرم و تا حالا ظرف نشستم, بهش گفتم چرا! ازین حرفا نداریم, بیخود ظرف نمیشوری و یه ساعت در مورد تساوی حقوق زن و مرد حرف زدم براش اما میگفت همینه که هست و من توی دلم میگفتم وایسا ببین چجوری خر میشی :))) پریروز گفت باشه, ظرفم میشوریم و من پیروزمندانه لبخند زدم و مردم از ذوق براش... 

++ بی صدا میخونمتون, درگیری ذهنیم خیلیه... قول میدم زود زود برگردم :)

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نی لو
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۶ ب.ظ

تلخ vs. شیرین

موقع رانندگی چشماشو قرض میگیره از جاده، سرشو برمیگردونه نگام میکنه، هردومون میخندیم و کنار چشمش چین میفته، قشنگ تر ازین لخظه هست تو دنیا؟ کنار چشمای منم این چین های دوست داشتنی میفتن؟ تو هم چین های کنار چشمای منو دوست داری؟

دوست داشتم میتونستم این لحظه رو با کل حسی که توش موج میزنه نقاشی کنم، شاید یه روز برم نقاش شم و فقط و فقط یه نقاشی کنم، یه ماشین از جلو، دو نفر که به جای اینکه روبرو رو نگاه کنن همدیگه رو نگاه میکنن و میخندن... نمیدونم چجوری چشماشو بکشم فقط، قهوهای روشن، نور خورشیدم توش میفته، دیوانه کننده میشه... بعدن اگه قسمت شد یهروز باید بشینم براش تعریف کنم چقدر چشماش خرم کردن... خنده؟ نمیدونم شاید خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم، حس میکنم نمیشه، حس میکنم این هم سرابه، میترسم بفهمم که فقط خواب بوده... خدایا این همه حس خوب رو نمیدونم کجای دلم جا بدم... وقتی میگه مخاطب خاصمی، وقتی به شوخی میگه اسمتو رو دست چپم تتو میکنم که به قلبم نزدیک تر باشه... امروز دلم بعد از مدت ها درد گرفت، یهو فرو ریخت پایین، بهم گفت خجالت کشیدی؟ گفتم آره... امروز از ته دل خندیدم، امروز عصبانی شدم اما کنارش آروم شدم... امروز آشوب بود اما با حال خوب رفت... امروز همه چی خوب بود، همه چی سرجاش بود اما... اما... کاشکی میشد هیچ "ولی" و"اما"یی تو این دنیا وجود نداشت، ته دلم حس میکنم لایق این حس نیستم، عذاب وجدان دارم که اونقدر که باید آدم خوبی باشم نیستم... عذاب وجدان دارم و این داره منو میکشه... احساس میکنم این یه حباب رنگارنگ قشنگه، یه ذره جلوتر بریم، با یه تلنگر میترکه و اون موقع من چه حالی هستم؟ نمیخوام بهش فک کنم... دوباره نمیخوام بشکنم... نمیتونم...

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۶
نی لو
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

آش شله قلمکار- چهار

+فردا میریم که داشته باشیم مکالمه تمرین شده از قبل رو، ببینیم چند درصد شبیه اون درمیاد :))))

++میتونم بگم فعالیت های این چند ماه اخیر(مثلن مسافرت، معاشرت های زیاد...) تاثیر خیلی زیادی روم گذاشته! الان با یه گله آدم که نمیشناسمشون قراره برم بیرون، شاید قبلنا خیلی سخت تر بود برام ارتباط با غریبه ها اون هم وقتی چگالیشون بالاست!!! اصن نمیرفتم، یا لحظه آخر کنسل میکردم یا حتمن یکی رو با خودم میبردم که تنها نباشم

+++هدف؟ اون آدمه؟ لبه پرتگاهم... گیج و مبهم، خالی... از هیچ کدوم دست نمیکشم، اگه قراره از هرکدوم از دو تا مسیری که میرم پشیمون شم حداقل بهتره یه کار مثبتی واسه دنیا انجام داده باشم و پشیمون شم...

++++ممممم، ایرج شهبازی فوق العاده س، یه سری جلسه شرکت میکنم غم و شادی در دیدگاه مولانا، کم کم دارم میفهمم مشکل من توی زندگی چی بوده، این همه تناقض، این همه خوددرگیری ها ریشه ش چیه... خیلی دوست داشتم ازین جلسه ها بنویسم، یه نکته ای گفت امروز که جالب بود، مولانا یه معیار میده به ما که ببینیم کسی که عاشقشیم عشق واقعیه، دینی که داریم درسته و کاری که انجام میدیم کار درستیه و ... توی "شادی" باید دنبال جواب باشیم! اگه اون عشق حالتو خوب میکنه و خوشحالی، عشق واقعیه، اگه دینت باعث شاد شدنته دین درستیه، اگه کاری که انجام میدی باعث شکوفا شدنته، حله keep going :)

+++++هنوز یه سری first تو زندگیم هست، مثلن دیشب آقای همکار زنگ زد و پشت رییس ها غیبت کردیم :))) 

++++حالا که یکی اومده تو زندگیم، از در و دیوار داره آدم میریزه رو سرم، همه رو دونه دونه با احترام ریجکت میکنم، خدا شاهده این بره نسل بشر مذکر منقرض میشه

+++دیگه اینکه حال این روزام خوبه اما خوب نیست خیلی، یه عالمه کار، یه عالمه سگ دو زدن، یه عالمه خوشی های سطحی، یه عالمه آدم های جدید، شب بیداری ها... قضیه اینه یه جا تو کانادا جواب خیلی + بهم داده بود و فهمیدم که طرف پیچوندتم، ناراحتم، ناامیدم، احساس میکنم آخرش اینجا میمونم و پیر میشم و با این شرایط احمقانه م هیچ کسی هم پیدا نمیشه که اون آدمم باشه و single و بدبخت تو همین خراب شده میمونم :)))

++الف خیلی روشن فکره، تحصیل کرده، روشن فکر، ازینا که همه کار تو زندگیشون میکنن، میگفت آدم هیچوقت فراموشش نمیکنه، اسمشو شنیدم امروز و باز هم حالم بد شد، احساس میکنم حق ندارم کسی رو تو زندگیم دعوت کنم، اون هیچوقت فراموش نمیشه... ایرج جان شهبازی میگفت که اونایی که عشق دوطرفه و خالصانه رو تو زندگیشون تجربه کردن معنی دیگه ای از شادی رو میفهمن که بقیه اون رو درک نمیکنن، راست میگفت اما نگفت وقتی اون عشق نباشه چه بلایی سر شادی میاد، اون آدم هیچ وقت دوباره میتونه اونجوری شاد بشه؟ میتونه عاشق بشه مثل دفعه اول؟

+جستارهایی در باب عشق strongly recommended هست، یه رابطه رو زیر و رو میکنه، از تمام زیر و بم هاش حرف میزنه :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
نی لو
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

او او او او او- یک

کنارش دارم راه میرم، یه نگاه به نیمرخش میکنم، مردونه... موهاش، چشماش، همه ش اونجوریه که من دوست دارم... اخلاقش، رفتارش، همه چیش...

+ میخوام بلند بلند فکر کنم

یادته بهت گفتم من جوری زندگی کردم که هیچ وقت در مورد گذشته م پشیمون نشم؟

- آره، خب؟

+ خب اینکه من باید تصمیم بگیرم، یه طرف تویی با تمام چیزهای مثبتی که درموردت هست، چیزهایی که شاید از هر هزار نفر یکی داشته باشتشون و مطمئنم اگه الان بگم نه و آدممو پیدا نکنم روزی هزار بار پشیمون میشم!

- خب اون طرف چیه؟

+ اون طرف آرزومه، هدفمه، چیزی که واسه ش خیلی زحمت کشیدم... میدونی؟ تهعد شیرین ترین حس دنیاست به نظر من، اما قبل از این که به کسی که دوستش داری تعهد داشته باشی باید به خودت متعهد باشی، من اگه الان آرزومو ول کنم بعدن از خودم بدم میاد، حسرتش باهام میمونه، هردفعه کسی رو ببینم که راهی که من میخواستم رو رفته ته دلم میلرزه، یه چیزی رو خیلی روراست بگم بهت، من کنار تو خوش بخت ترین آدم دنیا میشم، تو این شکی ندارم، اما میدونی؟ این که همه ش نیست، من برای خودم چیکار کردم؟ این هاست که میترسونتم... میفهمم تو نمیتونی از الان بهم قول بدی همراهم باشی واسه سه سال دیگه، تو مسیری که من میخوام، این صداقتتو نشون میده اصن، اما قضیه اینه تو راه زندگیتو یه جور دیگه چیدی... از اولش به چیز دیگه ای فکر میکردی، تو آدم رفتن نیستی و اگه این کارو به خاطر من هم بکنی، چیزی نیست که آرزوت بوده باشه و ... 

- (نگاهم میکنه فقط... یه اخم ریزی گوشه ابروش نشسته...)

+ (چقدر جذابی تو لعنتی... "کاش میتونستم به خودم خیانت کنم، کاش انقدر بلند پرواز نبودم، کاش کافی بودی برام") فکر کنم منطقیش این باشه که... که همین جا هرکدوم راه خودمونو بریم

دستامو میکنم تو جیبم، هندزفریمو میذارم تو گوشم، برای آخرین بار نگاهش میکنم و صورتشو با تمام جزئیاتش تو حافظه م سیو میکنم، آخرین لبخندمو میزنم، سرمو میندازم پایین، پشتمو بهش میکنم و ازش دور میشم


پ.ن.: این مکالمه ایه که من تصور میکنم اتفاق میفته...
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۱
نی لو
يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ب.ظ

چو تخته پاره بر موج...

باید بنویسم از این روزها، این روزها فقط یادآور حالت تهوع هستند، یعنی از من بپرسند تیر ۹۶ را توصیف کن میگویم استفراغ، مثل لیلا حاتمی در رگ خواب، همان قدر تهوع آور... فقط من گربه ی پشمالویی ندارم که بغلش کنم و با آن حرف بزنم و عقده داشته ها و نداشته هایم را سر آن خالی کنم، حسرت گربه را بخورم که خوش به حالت که به هیچ کس نیاز نداری... چند روز دیگه یک سال دیگر به سال های عمرم اضافه می شود و دقیقن توی همین روز می توانم به صد برسم یا... یا صفر، حتا نوشتنش هم ترس آور است، بچه تر که بودم وقتی کسی میگفت بیست و سه ساله است من فکر میکردم مگر می شود آدم بیست و سه ساله شود؟؟؟ اصلن من یک روز بیست و سه ساله می شوم؟؟؟ من بیست و سه ساله می شود، چند روز دیگر، اما... کاش توی بیست و یک سالگی متوقف می شدم.... اگر باز هم نشد چه؟ عادت کردم به نشدن... نمیدانم این بار نشدن باعث می شود چه حسی داشته باشم، فکر میکردم دیگر قلبم از هیجان به تپش نمی افتد، اما افتاد، افتاد لعنتی!!! افتاد!!! کاش آرام می ماند، مگر نه اینکه با ورزش‌ آستانه تحملت بالاتر میرود و درد را حس نمیکنی، پس این قلب لعنتی من چرا بعد از این همه درد هنوز با همان دردهای قدیمی میتپد، چرا آرام نمیگیرد، چرا خفه نمیشود؟؟؟ وقتی فکر میکنم به آن لحظه قلبم میکوبد به سینه و احساس میکنم کل محتویات معده ام میخواهند بیرون بجهند... این روزها دویدن و دویدن و دل تنگی و شب بیداری و شیرجه زدن در فرندز است، این روزها بوی عرق میدهد، بوی استفراغ، بوی خواستن، بوی ترسیدن از خواستن و نرسیدن، بوی رفتن دوست داشتنی ترین ها، بوی آمدن آدم های جدید، بوی مرگ می دهد، این روزها بوی مرگ می دهد

شت شت... داره پی ام میده، من نمیخوام چیزی رو شروع کنم دیگه، من از تهعد حالم به هم میخوره، از عاشق شدن، از دوست داشتن، هیچ کس رو نمیخوام، هیچ کس، توروخدا پی ام نده، من نمیتونم بهت برینم، من هیچوقت یه هیچ کس نریدم، این نقطه ضعفم بوده همیشه... نمیتونم... به خدا نمیتونم... بفهم...

ز گفت برام دعا کن، براش دعا کرده بودم، اونی که میخواست شد و بهم میگفت پیش خودش گفته چقدر دلش پاک بوده... لعنتی این دل روش و توش زغاله... خدایا بشنوووووو

بعضی وقت ها فکر میکنم وقتی ماشین با سرعت ۱۲۰ تا توی صدر میره درو باز کنم، یه لحظه س، درد نداره، تموم میشه همه چی، راحت میشی، این همه جنگیدن و بالا و پایین پریدن، فریاد ها و جیغ ها و گریه ها و هوار ها... همه ش، همه ش، همه ش تو یه لحظه تموم میشه، جرئتشو ندارم ولی، هنوز احساس میکنم شاید روزهای خوب بیاد، شاید...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۸
نی لو
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ق.ظ

...Sigh

از اون جایی که یه interview دارم و باید براش آماده شم، بعد از با خود کلنجار رفتن های فراوان مقاله دانلود کردم و الان گیر کردم بین یه مشت مقاله و هیچی نمیفهمم! یه عادت بدی که دارم اینه که همیشه باید همه چیزو کامل بفهمم، یعنی وقتی میگن درمورد x برو بخون من باید از اولش که x ظهور کرد بلد باشم تا تک تک ویژگی هاش، ساختارش، اینکه چرا این ویژگی ها رو داره، نحوه تولیدش، کاربردهاش، مزیت ها و معایبش و هزار تا چیز دیگه، یعنی وقتی یه تیکه از یه مقاله رو نمیفهمم نمیتونم جلو برم و شروع میکنم به پیدا کردن جواب، واسه همین خیلی کند پیش میرم، رفتم یه سر زدم یوتیوب بلکه یه فیلم آموزشی ای چیزی پیدا کنم از این فلاکت در بیام و یه فیلم پیدا کردم! یکی از این فیلم ها مال دانشگاه رویاهام بود و مربوط بود به همون دپارتمانی که من اپلای کرده بودم و اتفاقن استادی درس میداد که من کاملن در جریان کارش بودم و پروفایلشو قبلن زیرورو کرده بودم، هم چنین به این دانشگاه اپلای کرده بودم و اولین ریجکتم هم از همین دانشگاه رویاهام اومده بود...

از این نگم که چقدر موقع خوندن مقاله ها گیج بودم و حالم بد بود و اندازه گاو هم نمیفهمیدم و چقدر میخواستم سرمو بکوبم تو دیوارم، از این بگم که وقتی فیلم این استاده رو دیدم چقدررر لذت بردم، چقدر پاز کردم برگشتم عقب دوباره گوش دادم و شروع کردم نوت برداشتن، چقدر خوب درس میداد لعنتی، از این بگم که من چقدر عاشق رشته م بودم و هستم و چقدر ناراحتم از این که اونی که میخواستم نشد، از این میگم که الان حسرت دارم میخورم که من توی اون کلاس نیستم که دستمو ببرم بالا سوال بپرسم و اون استاده خیلی خوشحال بگرده بهم بگم ?yep و بعد با ذوق شروع کنه به توضیح دادن، این که حق من این نبود :(، اینکه دوست داشتم الان مثل یه سری از دوستام ویزام اومده بود و داشتم کارهای رفتنمو میکردم که برم بشینم جایی که دوستش دارم، از درس خوندن تو اونجا لذت میبرم، بودن سر کلاساشون مثل آرزو هست برام، جایی که حس کنم لیاقتمو دارن... ولی نشد، نمیدونم چرا، خدا نخواست؟ من به قدر کافی خوب نبودم؟ نمیدونم چرا نشد :( فقط میدونم الان حاضر بودم هرچی دارم رو بدم سر اون کلاس بشینم و فقط گوش کنم و گوش کنم و گوش کنم 


۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۱
نی لو
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

نقض اصل حمار

دیگه میخوام دستم تو جیب خودم باشه...

وقتی کسی که میخواد استخدامت کنه اسم downgrade شدن رو میاره... 

پول هامو جمع میکنم و دویاره اپلای میکنم و جایی میرم که احساس نکنم downgrade شدم...

میگذره این روزها... امیدوارم این آخرین باری باشه که جایی قرار بگیرم که از سطح من پایین تر باشه...


موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
نی لو
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عشق اونه که هرگز نگی متاسفم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
نی لو