Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با موضوع «درگیری های ذهنی-قلبی» ثبت شده است

همین جوری نشستم گوله گوله اشک میریزم واسه دو سه ماه دیگه که قراره بره

بعضی آدم ها ریشه میکنن تو زندگیت، عین پیچک دورشون میپیچی رشد میکنی میری بالا

خسته شدم از این همه جدایی، از این همه رفتن، از این همه دور شدن آدم ها از همدیگه...

خیلی وقته خبری نشنیدم از رسیدن آدم ها، کنار هم بودن آدم ها، خیلی وقته از سر شوق گوله گوله اشک نریختم برای رسیدن...


۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱
نی لو
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ق.ظ

At least, I have loved and have been loved :)

خوش بختی بالاتر از اینکه تو ماشین بشینی کنار بابات، pink floyd گوش بدی، بعد گوگوش بخونه، بعدی ابی باشه با کی اشکاتو میخونه رو؟

بعد یه نگاه به آسمون کنی و یه لبخند پت و پهن بشینه رو لبات؟ 

یاد حرفای میم افتادم و لبخندم شور شد، اونروز ازم میپرسید حسرت گذشته رو نمیخوری که به خاطر "اون" به اون همه آدم گفتی نه؟ گفتم نه! برگردمم همون کارو می کنم و خندیدم، بهم گفت بهتر از شماها ندیده بودم باز هم خندیدم... اما تا دو روز بعد آخرین باری که بیرون رفتیم رو مرور میکردم، میرداماد، اون کوچه هه که پر از درخت بود، آخرش که راهمو کج کردم و از پیاده روی مخالف تو رد شدم، نگاهمو میدزدیدم ازت، کانتکتای تلگرامت، چت های تلگرامت اذیتم میکرد، ساندویچ اون روز مزه زهرمار میداد وقتی از آدمایی حرف میزدی که نمیشناختمشون، از دنیایی میگفتی که برام غریبه بود، رسوندیم خونه و پهن شدم روی جانمازم و گریه کردم برای کسی دیگه نمیشناختمتش... 

گاهی وقتا وقتی میخوام خودمو به یاد بیارم به خودم فکر میکنم که با تو  چی شدم، با تو چجوری بودم، با تو چه تصمیم هایی گرفتم، با تو چه کارهایی کردم، به تو چه قول هایی دادم، با تو از چه ترس هایی رد شدم، با تو به چه چیزهایی خندیدم، با تو برای چه چیزهایی گریه کردم، با تو سر چه چیزهایی دعوا کردم، با تو چه آهنگ هایی گوش دادم، با تو کجاها رفتم، به خاطر تو کجاها نرفتم، برای تو و صرفن تو چه کارهایی کردم، برای تو و صرفن تو چه دعاهایی کردم، برای فهمیدنت چه کتاب هایی خوندم، برای داشتنت چجوری دعا کردم، برای داشتنت چجوری جنگیدم، برای بودن تو چجوری پای اضافی ها رو بریدم، برای موفق بودنت چه حرف هایی که نزدم، من اینجوری خودم رو یادم میاد خیلی وقت ها...

تو ته نشین شده در عمق جان منی، هیچ وقت حسرت نمی خورم و نخواهم خورد، اگه هزار بار هم به دنیا بیام باز هم تو انتخاب شونزده سالگی منی، من با تو  "من" شدم

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۴۳
نی لو
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ ب.ظ

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران
است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی
دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۷
نی لو
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

فکر شده رفته تو کله م

یه وقتایی هم باید با چشم های اشک آلود بری بیرون، دور شی از چیزهایی که باعث غم میشن، بذاری باد اشک چشماتو خشک کنه یا بریزشون رو گونه هات، بعد خودتو جمع و جور کنی و با لبخند برگردی... نداشته ها باعث قوی تر شدن آدم میشن، مگه نه؟

لعنتی، امید خیلی حس قوی ایه، این امیدها مثل سرابی بودن که هزار بار بلند شدم و دویدم و دویدم و دستامو دراز کردم تا بگیرمشون، این امیدها مثل ستاره های کویر بودن که دست دراز میکردم بچینمشون، چندبار باید امیدوارم شم و بفهمم امیدم واهی بوده؟ وقتش نیست دیگه دستمو دراز کنم و بگیرمش؟ وقتش نیست احساس کنم مصداق تمام فیلم های تراژدی ای که دیدم نیستم؟ فیلم هایی که تهش ناراحت میشی ولی میدونی این پایان منطقی فیلمه و من خیلی خیلی خوب میتونم این فیلم ها رو پیش بینی کنم که هیچ، باهاشون کنار بیام و اصن ناراحت هم نشم، چرا؟ چرا نمیتونم با بازیگرهای فیلم هایی همزادپنداری کنم که لباس های رنگارنگ میپوشن و دست در دست عشقشون میگردن و میچرخن و میخندن؟ یا مثلن آدم های خیلی خوشحال و موفق که با زحمت رسیدن به چیزهایی که دارن، چرا این فیلم ها دیگه برام معنی ندارن؟ انگار اینا فقط فیلمه... چرا یه فیلتر واقعیت روی تک تک اتفاق های زندگی میذارم و فقط چیزهایی رو میفهمم که از اون فیلتر رد شده باشن

+خدایا؟ میشه بشنوی؟ میشه این دفعه فرق کنه؟ میشه من بدون جون کندن داشته باشمش؟ میشه یه کم آسونش کنی؟ مثلن خیلی رله همه چی پیش بره، احساس کنم تو خواستی؟ احساس کنم این مسیری بوده که باید از اول میرفتم دنبالش؟ میشه یه کم گوشاتو باز کنی؟ میشه پیش بیاد بدون این که بخوام پیش بیارمش؟ میترسم از خوشحال بودن، میترسم از آرزو کردن، میترسم از خواستن و نشدن، میترسم از رویاپردازی، خدایا؟ میدونی تو مسئول تمام ترس های منی؟ میدونی تو باعث شدی انقدر بدبین شم؟ میدونی تو باعث شدی انقدر قوی شم؟ میدونی تو باعث شدی هزار بار زمین بخورم و وایسم دوباره؟ میدونی حتا اگه باز هم بهم ندیش جز تو امیدی ندارم؟ میدونی دیگه خیلی وقته فقط و فقط آرزوهامو از تو میخوام؟ میبینی چقدر نیازمندتم؟ میشه این یه بار کمک کنی که بشه؟ 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۸
نی لو
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ

ماهی سیاه کوچولو

مخلوطی از حس خوشحالی و غم رو دارم، خوشحالی برای این که دو تا عزیز ترین آدمای زندگیم از یه دانشگاه پذیرش گرفتن و خلاصه پنج سال آیندشون با هم خواهد بود و ناراحتی برای این وضعیت مزخرف خودم، اینکه منم اگه اون دانشگاه اپلای میکردم میتونستیم با هم باشیم، اینکه زندگی نمیدونم داره با آینده من چیکار میکنه، اینکه تا حرف از رفتن میشه میترسم، وقتی از دور نگاهش میکنی خیلی قشنگه، رفتن به جای جدید و آدمای جدید، یه دنیای دیگه ای که میتونه به روت باز بشه... اما از نزدیک وقتی دوستامو میبینم که دارن کم کم آماده رفتن میشن خیلی حالم بد میشه، سختیشو احساس میکنم و به این فکر میکنم من شاید آدم این همه دوری و از صفر ساختن نباشم... 
نمیدونم چرا انقدر سخت شد همه چی... جدیدن فاصله امیدواری و ناامیدیم یه نخ باریکه و همین طور فاصله خوشحالی و ناراحتیم، تا چند لحظه پیش داشتم با دوستام خوشحالی میکردم از اینکه از یه دانشگاه خیلی خوب پذیرش گرفتن و اینکه قراره با هم برن و میگفتم کی قراره عروسی کنین اما الان با یه وضعیت **** ولو شدم رو تخت و فکر میکنم به اینکه چرا اینجوری شد، به این فک میکنم که حتا اگه پذیرش هم بگیرم خوشحال نیستم چون تنها قراره برم، تنهایی باید چمدونامو بکشم و کسی نیست که با هم غر بزنیم، هیچ کسی نخواهد بود، این یعنی رفتن، قراره جایی بری که هیچ کس نیست و من آدمش هستم؟ فکر نمیکنم...
۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۳
نی لو
جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ

آه از این زندگی

بعضی آدم ها مثل گل رز میمونن، با عمر کوتاه، میان تو زندگیت و بهش رنگ و بو میبخشن، صدای خنده هاشون تو گوشت میمونه همیشه، ممکنه مثل پدر مادر نزدیک نباشن بهت اما شاید یه سری چیزا رو خیلی بهتر از اون ها بفهمن، ممکنه مدت زیادی نباشه بشناسیشون هااا، اما جلوشون راحت میزنی زیر گریه، این آدم ها تار و پود وجودشون از محبته، از عشقه، بدی های آدم ها رو نمیبینن، اونچیزی که میبینن فقط و فقط روشنی و خوبی آدم هاست... با رفتارشون بهت درس زندگی میدن، نه اینکه بخوان به کسی چیزی یاد بدن هااا، نه! رفتارشون نوره، وجودشون نوره، سرتاپاشون برکته، وقتی هستن خنده و لبخند میاد و مشکلات حل میشه، چقدر خوشحالم که خانم ف رو شناختم، شاید حتا یک سال هم نشد، اما همین مدت کوتاه هم اونقدری بود که به زندگیم جهت داد... 

همین که شنیدم ممکنه چندوقت دیگه بره غم نشسته یه گوشه از دلم، خدا  یه جای خلقتو کم گذاشته، یه چسب باید به صورت attachement تدارک میدید، بعضی آدم ها رو با این چسب همیشگی میکردی که هیچ وقت نرن...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰
نی لو
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ

وقتی همه دنیا به یه ورته

توی زندگی همه ماها هستن آدمایی که باعث شن بعضی وقتا شک کنیم ما درست زندگی کردیم یا اونا، بعضی وقتا آرزو میکنم کاش منم مثل الف میتونستم با ازدواج خوشحال باشم، کاش میتونستم بدون کتاب خوندن زنده بمونم، بدون فکر کردن حتا... الف زندگی آروم و خوشحالی داره، لابلای گروه های تلگرامی، بین زن های تازه ازدواج کرده ای از جنس خودش، مهمونی های هرهفته شون، خرید کردناش، غذا درست کردناش و این که سعی میکنه همیشه خوش تیپ و خوشگل به نظر برسه, پیج های تلگرام رو زیر و رو میکنه تا لباس عید پیدا کنه، موهاشو رنگ میکنه، ناخن میکاره، هر ماه یه شکل جدید روش نقاشی میکنه، مهمونی میگیره، غذاهای خوشمزه درست میکنه و همیشه مهموناش راضی و سیر و خوشحال و حندون از خونشون میرن بیرون... الف شوهرشو که دوست پسرش بوده قبلن خیلی دوست داره، سر کار نمیره، حوصله کار نداره به قول خودش، ساعت ۱۲ از خواب پا میشه، آشپزی میکنه، باشگاه میره، بیرون میره، عصر شوهرش میاد خونه، میره جلو در استقبالش، بغلش میکنه، با هم سریال میبینن و فردا دوباره همه چی از اول شروع میشه

وقتی دیدم شوهرش دست میندازه دور گردنش و با هم بلند بلند میخندن یه حس شاید از جنس حسادت حس کردم، نه به خاطر اینکه من چیزایی که اون داره رو ندارم، به خاطر اینکه شاید من خیلی داستانو پیچیده کردم، خوشبختیمو تابع هزار و صد و بیست و یک عامل کردم که حالا که یکی دوتاشون سرجاش نیست حس نرسیدن دارم، حس میکنم خدا نخواسته، من تلاشمو کردم و اون نمیخواد، من از دستم کار دیگه ای برنمیومد اما خدا نمیخواد که بشه

یا حتا پ! تمام اون سال هایی رو که من داشتم درس میخوندم و مثل خر کوله و لپ تاپ از کتابخونه مرکزی تا کتابخونه دانشگده فیزیک حمالی میکردم، اون داشت تو مهمونی ها و دورهمی با بچه های فلان گروه میرقصید و مست میکردن و عربده میکشن، فرق من و اون چیه؟ اون هزار تا آدم بی خاصیت دورشه و آخر هر هفته ش پره با مهمونی و دورهمی، من جمعه ها ریجکتای دانشگاهامو میگیرم و عر میزنم که خاک بر سر بی لیاقتتون کنن، که لیاقتتون همون چینی های خنگ و احمقه، خاک بر سر این مملکت، خاک بر سر اون دانشکده لعنتی... اون خوشحال تر از منه، درس یه ورش بود، اگه هر هفته نبود، هر دو هفته یه بار مسافرت و گردش و تفریح بود و راضیه از تصمیماش... (به این تراژدی ای نیست، متن میطلبید من آدم بدبخته باشم، اون خوشبخته :)) منم کلی گشتم و تفریح کردم و کافه گردی کردم، اما نسبی در نظر گرفتم)

در نهایت گور بابای همه این فرق ها و فکرها، یه کم مرخصی میخوام بدم به خودم

+حال خوبمو مدیون ته چین مسلم هستم، #مرسی‌#که #هست :دی

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۴
نی لو

هشت ساعت overdose آهنگ توی جاده معنیش میتونه این باشه که هوس کنم پی ام بدم بهش بگم لعنتی جات خیلی خالیه... اما بدون که هیچ راهی نیست، هیچی و آخر قصه ابی رو براش بخونم و بگم خداحافظ اما نکردم

صد دفعه وقتی با ابی خوندم "میشکنم بی تو و نیستی..."، "نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه..."، "آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام"، "تو دیگه برنمیگردی آخر قصه همینه..." نتیجه ش سردرد امروز بود، سردرد با نبض که وقتی از جلوی اون کوچه ای رد شدم که ماه رمضون توش افطار کردیم بدتر و بدتر شد... کف کوچه نشستیم، پشت در یه خونه و آش خوردیم و هلو و دلستر! چون هوس هلو و دلستر کرده بودم اون روز! خانومی که توی اون خونه زندگی میکرد وقتی از جلومون رد شد کلی حال کرد باهامون و تعارف کرد بریم خونه ش، ماه رمضون هنوز هم معناش تویی، به خاطر تمام روزهاش که تا سحر بیدار بودیم و حرف میزدیم، هنوزم که هنوزه تا "دام در آغوش نگیرم نگرانم..." 

عید داره میاد و میترسم عید سال بعد هم مثل امسال باشه، میترسم عید سال های بعد تر هم مثل عید امسال باشه، همین قدر پا در هوا، بدون اینکه تکلیفم معلوم شده باشه چیکار قراره بکنم، نه وضع درسم، مشخصه، نه وضع زندگیم، نه هیچ چیز دیگه ای و حقیقتن هیچ کاری از دست من برنمیاد دیگه جز انتظار و انتظار و انتظار...

+ممنون از همه تون واسه کامنتی پست قبلی...

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۷
نی لو
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ

نه نه نه نه

بزرگترین ضعف من توی زندگی این بوده که "نه" گفتن برام سخت بوده، همیشه به این فکر کردم که طرف مقابل رو ناراحت نکنم، امروز آقای ایکس میخواست منو برسونه خونه و این کار رو از روی لطفش داشت انجام میداد، من نتونستم بگم نه چون به نظرم توهین بود به طرف مقابل... موقع خداحافظی آقای ایکس دستشو دراز کرد دست بده و من هیچ حس نزدیکی نسبت بهش نداشتم، توی حریم امن من نبود و حتا تفکراتش خیلی با من فرق داشت، ولی به خاطر این که زحمت کشیده بود و منو توی بارون و برف رسونده بود و به خاطر این که بهش بی احترامی نشه باهاش دست دادم...

اون موقع که داشتم دستمو داشتم دراز میکردم به این فکر میکردم که اگه بگم نه یه برچسب "دگم مذهبی" میخورم، من مشکلی از نظر مذهبی با دست دادن ندارم اما نه با هر خری! همیشه از این بدم میومده که مذهبو به رفتار من ربط بدن، این برچسب هایی که ممکنه آدم بخوره باعث میشن خودت نباشی و از اینکه توسط بقیه قضاوت شم بدم میاد، فک کنم دلیل اصلی این ناتوانی در قاطعانه "نه" گفتن همین قضاوت بقیه س، همیشه دوست داشتم توی نظر بقیه آدم نایسی باشم و دیگرانو ناراحت نکنم که این منجر میشه کارایی بکنم که با عقلم یا احساسم جور در نمیاد، من به اون آدم حس محرم بودن نداشتم ولی یک ساعت تو ماشینش نشستم و برای این که برچسب بیشعور بداخلاق نخورم باهاش گفتم و خندیدم و آخرش هم بر خلاف میل قلبیم گذاشتیم دستمو بگیره

از خودم ناامیدم که چرا نمیتونم قاطعانه "نه" بگم

+وقتی دختری که دانشحوی پزشکیه بهت برمیگرده میگه من حاضر نیستم زیر دست جراح زن برم چه حسی پیدا میکنی و چی میگی؟! نمیدونم این همه بی اعتمادی از کجا میاد، چرا باید ما زن ها نسبت به جنس خودمون انقدر بی اعتماد باشیم؟


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۷
نی لو

خدایا؟ میشه تمومش کنی؟

چرا تموم بشو نیست این داستان؟ چرا هی پیچیده تر میشه؟ چرا وقتی فکر میکنم قضیه حل شده س حل نشده تر و بی راه حل تر میشه؟

چرا کلاغه به خونه ش نمیرسه؟ چرا حال خوبم مداوم نمیشه؟ چرا آرامشم همیشگی نمیشه؟ چرا میدی و میگیریش؟ چرا؟

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۵
نی لو