Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با موضوع «درگیری های ذهنی-قلبی» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

دریغ...

کاش میشد از الان تا فردا صبح سرمشق بنویسم "مطمئنم" و یه ذره، فقط یه ذره اطمینانم بیشتر میشد...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۵
نی لو
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

نداره آقا، نداره

بدترین مسافرت زندگی آدم میتونه شامل بغض یک تنی ای باشه که از وقتی شروع میکنی چمدون جمع کنی میره جا خوش میکنه لای حوله ت، لای شال زردت، لای لپ تاپ حتا، میره توی قسمت بار هواپیما، بعد میری کولتو از روی اون نواره که میچرخه برمیداری و میندازی روی شونه ت... یک تن بغضو همراه با گولللله گوله اشک های نریخته میکشونی دنبال خودت

بدترین مسافرت زندگی آدم شامل نفرتیه که جای دوست داشتن میشینه توی وجود آدم و هی از خودت میپرسی چی شد دوست داشتن شد نفرت؟مامانی که دخترشو بغل میکنه و بهش میگه عشقم... اشک توی چشمام جمع میکنه، وقتی دستمو میکنم توی کیف پولم تا از ته مونده پول هام خرج کنم بغضم بیشتر میشه، شامی که نمیخورم چون حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم هم همین طور، وقتی به ویترین مغازه ها نگاه میکنم و یاد کیف پول تقریبن خالیم میفتم بغضم بیشتر میشه، وقتی به این فک میکنم قراره جای یه آدم برم سر کلاس و به خاطر این کار پول بگیرم از خودم متنفر میشم که به خاطر پول مجبور شدم این کار رو بکنم، انگار شأن خودمو فروختم... وقتی beatles میخونه yesterday, life was such an easy game to play بدبختیام پررنگتر میشن، وقتی به اون مسافرت قبلیم فکر میکنم که اون بود و دم به دیقه زنگ میزد و هر ثانیه داشتیم به هم تکست میدادیم و الان من کانتکتای گوشیمو بالا پایین میکنم تا کسی باشه که بتونه دردامو کم کنه... و کسی که باید باشه نیست... کسی که محرم باشم، کسی که لازم نباشه براش توضیح بدم، بدون توضیح بفهمه، هیچ وقت حس نکنم ممکنه براش کم اهمیت باشم، کسی که وقتی بفهمه حالم خوب نیست دنیا رو بذاره کنار و تمام سعیشو بکنه خوب شم...

دوست دارم ول کنم برم از اول شروع کنم، با آدمای جدید، با یه ذهن جدید، با تصمیمای جدید، مثلن نمیشد من توی یه روستای دورافتاده به دنیا میومدم؟ هرروز از خواب پا میشدم میرفتم از بالای کوه آب میاوردم و شیر بز رو میدوشیدم و توی تنور نون میپختم توی ۱۵ سالگی ازدواج میکردم و ۶۰ سالگیم درحالی که شیش هفت تا بچه م دورم بودن میمردم، همین قدر ساده... حتا راضی بودم به اینکه سیاه پوست متولد میشدم و کل زندگیمو مجبور بودم به مبارزه برای گرفتن حقوقم، حتا بام بدرفتاری شه، توی harlem شبا با رفقا فارغ از مشکلا مست کنیم و بریم شب گردی و ولگردی... آدم بکشیم و تهش پلیس دستگیرم کنه و قصاص!

خیلی مزخرف دارم میگم، ببخشید، close to insanity

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۹
نی لو
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خونه خیلی خوبه

امروز بعد از دویدن دنبال یه مشت کاغذبازیای nonsense رفتم گوشه نمازخونه دانشگاه ولو شدم، خسته بودم خیلی و تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم بعد برم خونه، با پالتو خوابیدم چادرم مثل ملافه انداحتم رو خودم. اما در تمام اون مدت حس میکردم چقدر زمین سرده و مثل لوبیا جمع شده بودم تو خودم.

شب که داشتم برمیگشتم خونه و باد سرد صورتمو میسوزوند به این فک کردم بزرگ ترین دارایی من نه خانواده س، نه درس، نه دوستام و بزرگ ترین مشکل منم توی زندگی نه ترامپه که آرزوهای منو با خودش نابود کرد، نه اونیه که دیگه نیست، نه اونیه که میخوام باشه و نیست، نه آدمای بیشعورن که هیچی رو نمیفهمن، نه وضع این جامعه س...

بزرگ ترین دارایی من امنیته، یه سقفه که بالا سرمه، پتوییه که شبا جمع میشم زیرش و مهم نیست اون روز چحوری گذشته باشه من زیر اون پتو آروم ترین آدم دنیام و بعد پنج دقیقه خوابم برده، بزرگ ترین دارایی من خونمونه، بوی غذایی که توش میپیچه و آدمایین که پشتم وایسادن و در بدترین شرایط پشتمو خالی نمیکنن...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
نی لو
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

مامان

نمی دونم از خودم شروع کنم به نوشتن یا مامان! مامان همیشه شمال بود، من جنوب، مامان شرق بود، من غرب و هیچ پلی نبود که ما رو به هم وصل کنه، بارها و بارها دعوا کردیم، قهر کردیم، قهر که میگم نه قهر معمولی ها، قهرهایی که کشنده ن، قهرهایی که من حرفایی زدم که حتا الان وقتی برمیگردم ده سال پیشو نگاه میکنم هنوز که هنوزه سرخ میشم از خجالت که چی شد اینو گفتم!!!
مامان همیشه تنها بود، من هیچ وقت از آرزوهام و خواسته هام و داشته ها و نداشته ها و مهم تر از همه حس هام نمیگفتم بهش چون خیلی فرق داشتیم، چون حس نزدیکی نمیکردم باهاش. یادمه دبیرستان که بودم خیلی حسرت آدمایی رو میخوردن که با مامانشون خیلی دوست بودن...
تا اینکه گذشت و گذشت و من بزرگ تر شدم، از نظر فکری به مامان نزدیک تر شدم اما با راه مامان نه، از راهی که ۱۸۰ درجه متفاوت بود با شیوه مامان، به این نتیجه رسیدم که راهش درست بوده، حس عذاب وجدان کردم به خاطر اینکه سهم مامان بابا توی موفقیت من اگه ۷۰ درصد نبوده، ۴۰ درصد بوده و تنها چیزی که از من عایدشون شده خستگی ها و غرغرها و نارضایتی ها و مشکلاتم بوده که از راهنمایی تا دانشگاه براشون میاوردم خونه! درس خوندن و درس خوندن و درس خوندن من عایدشون شده! و اینجا بود که به خودم اومدم...
سعی کردم یه پلی بزنم هرچند کوچیک! هنوزم که هنوزه شاید از آرزوهام و حسام نتونم بگم، اما از نگرانی هام بیشتر میگم براش، گاهی میشینم پیشش ممکنه صرفن غر بزنم اما همین حرف زدن خوبه برای رابطه ای که وجود نداشته، پیشرفت به حساب می یاد، دیگه قهر نمیکنیم، منطقی حرف میزنیم و میگم مامان مثلن اونجا تو پیش داوری کردی و در کمال تعجب مامان نمیگه همیشه من درست میگم و قبول میکنه! خلاصه دیگه قهری نیست... من بیشتر یاد گرفتم سکوت کنم، به تفاوت ها احترام بذارم و همین طور مامان! واسه همین بیشتر با هم بیرون میریم، بیشتر میخندیم، بیشتر بغلش میکنم و ...
امروز وسط این همه کار و امتحان رفتم براش یه روسری آبرنگی با ترکیب رنگی مورد علاقه خودم و مامان یعنی سبز-آبی گرفتم و وقتی رفتم خونه بهش دادم، خوشحال شد واقعن! :) 
در برابر تمام زمانی که برای من گذاشته و همه زحمتایی که برام کشید اینا چیزی نیست، صفر صفره! اما چیزی که خوشحالم میکنه اینه که آینده روشن تری رو برای رابطه خودم و مامان میبینم و گاهی اوقات یه آدم مسئولیت پذیرو توی خودم میبینم که مامان همیشه آرزو داشته اونجوری باشم! احساس میکنم روزی میرسه که مامان راضی باشه از داشتن من...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جولیک، ممنون به خاطر این چالش، خیلی تلنگر خوبی بود، مطمینم مادر جان بهار به خاطر تک تک پستایی که با این موضوع نوشته شد بهت لبخند زده و تولدت مبارک :)

+فقط یکی دیگه مونده و اگه خدا بخواد و فاجعه رخ نده، تا کمتر از ۱۲ ساعت دیگه فارغ التحصیل میشم از اون خراب شده :دی
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۱
نی لو
سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

عنوانه نداره- پنج

باید یه حسی تعریف بشه برای این وقتایی که آدم نمی دونه چشه... مثلن یکی میپرسه چطوری بگی مثلن دلم قلبمو خورده بعد طرف بفهمه چته! سوال نپرسه یعنی چی! چی شده و ...

اتفاقی نیفتاده ها، اما از خواب پا میشی حوصله خودت و هیچ کسو نداری، یه عالمه کار ریخته رو سرت حال نداری قدمی واسه انجام دادنشون برداری، میخوای بگیری بخوابی فقط، دارن حقتو میخورن میگی بذار بخورن، به من کار نداشته باشن فقط، دست از سر من بردارن.

اگه یه دوست مثل amy farah faller داشتم منو میبرد آزمایشگاهش، دو تا الکترود میکرد تو مغزم ببینه مشکل چیه

از یه جایی به بعد آدم حتا حوصله این که بگرده ریشه مشکلاتشو پیدا کنه رو هم نداره، ترجیح میده بشینه یه گوشه از دور به مشکلاتش نگاه کنه، نه راه حلی قراره پیدا شه، نه چیزی قراره تغییر کنه، یه جور سکون، فقط گیر کنه توی اون سکون و کسی کاریش نداشته باشه!


 

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
نی لو
جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ

من و دل گر فدا شدیم چه باک...

یعنی میشه یه روز عکساتو ببینم قلبم مچاله نشه؟
میشه عکساتو ببینم بی تفاوت رد شم؟
میشه یعنی لست سینتو چک نکنم؟
میشه یه روز اینستای تو و آدمای مربوط به تو رو در جستجوی عکس تو و فهمیدن حال و هوای این روزات چک نکنم؟
خدایا، تو شروعش کردی، من نخواستم، خودت استارت این داستانو زدی، میشه خودت تمومش کنی؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
+هزار بار اومدم تبریک بگم تولدتو، اما لحظه آخر جلو خودمو گرفتم! 
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
نی لو
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۴ ب.ظ

فاک فیک فرندز

میم میگفت مهم ترین چیزی که آدم باید یاد بگیره اینه که حدشو با آدما نگه داره و من وقتی برمیگردم به گذشته نگاه میکنم، بزرگترین اشتباهم این بوده که حد نگه نداشتم و توی دوستی و توی طرف مقابل حل شدم. میم میگفت آدما حسودن، تو برات مهم نیست که طرفت از تو بالاتر باشه اما طرف مقابلت ممکنه اینجوری نباشه، ممکنه کوچک ترین جایی که تو ازش بزنی بالا ناراحت شه. حرفشو تطبیق دادم با آدمای دورم، آدمایی که وقتی احساس کنن کوچیک ترین تهدیدی براشون به حساب میای خیلی راحت میذارنت کنار...

دنیا خیلی پسته، آدماش پست تر و مناسباتی که باید با این آدما رعایت کنی تا بتونی کنارشون زندگی کنی پست ترین چیزیه که توی زندگیم دیدم، باید فاصله نگه داشتنو یاد بگیرم اما وقتی حسم بهم میگه فلانی آدم خوبیه و توی چندتا برخورد خوب بودنشو بهم ثابت کنه یه رابطه خیلی صمیمی رو بنا میکنم که واقعن چیزیو از طرفم پنهان نمیکنم و کل زندگیمو میگم بهش، توی دبیرستان این قضیه مشکلی نداشت اما توی دانشگاه چون منافع آدما بیشتره، جایی که طرف احساس کنه تو داری ازش میزنی بالا همه چیز برمیگرده، دوستی چند ساله فراموش میشه و بغض و نفرت میشینه جاش

خدایا این روزا رو تمومش کن، دلم آرامش میخواد، دلم میخواد آدمایی که باعث عذابم شدن رو دیگه نبینم

حتا جی میلم فهمیده اینو که...

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۴
نی لو
جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ق.ظ

عنوان نداره-سه

شاید اگه دختر نبودم یه کوله مینداختم رو دوشم، سفر میکردم به جاهایی که آدم آشنایی توش نباشه، نه اینترنتی باشه که خبرهای یهویی بت بدن که یک روز تمام پای لپتاپ فلجت کنه، نه عکسای فلج کننده ببینی، نه آدم هایی که داغونت کنن، آدمایی که دوستتن اما با جمله هاشون یا حتا سکوتشون نابودت میکنن، شاید آفریقا میرفتم و توی ساحل عاج زندگی میکردم، توی طبیعت بکرش پیاده روی می کردم، انقدر راه میرفتم تا تموم شم، از درختای انبه میرفتم بالا، بدون نگرانی از تموم شدنش انقدر انبه میخوردم تا تمام صورتم نوچ شه با مالیده شدن انبه به پوستم، یه کلبه ای چیزی پیدا میکردم و میرفتم معلم زبانی چیزی میشدم و خرج زندگیمو درمیاوردم

یه آسمون بالای سرم باشه که با نگاه کردن بهش حس امنیت کنم، آدمایی باشن که اونقدر احمق و بچه نباشن که مجبور باشم باهاشون سر و کله بزنی و خدایی رو حس کنم که گاهن لابلای این زندگی روزمره گمش می کنم...

یه روز دور میشم از این شهر، همه خاطراتشو میریزم دور، میرم یه جای دور و از اول میسازم

من همیشه آدم قوی ای بودم، آدمی بودم که توی شکست ها دستمو میذاشتم روی زانوهام و بلند میشدم و با قدرت بیشتر می جنگیدم، اما دیگه خسته شدم از جنگیدن، خسته شدم از مبارزه، دوست دارم آدم شکست خورده باشم و با شکست هام کنار بیام، همین، قدرتی رو حس نمی کنم که از درون برانگیخته م کنه

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۹
نی لو
چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ

عنوان نداره-دو

و مست میکنم با بیگ بنگ!

دوباره!

و میدونم خماری بعدش داغون کننده س


موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
نی لو
شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

Hey god, please listen to me

فکرام قاتلن

نباید باهاشون تنها بمونم

این یه لوپ بسته س، این حماقت ناتمامه، این که از شش ماه پیش تا الان هیچی عوض نشده و این منم که دارم خودمو گول میزنم I'm over him

نه، I'm over nobody حتا I'm not over myself و حتا بدتر اینکه I don't think I can ever get over him

کاشکی نمیومد، کاشکی محو میشد، کاشکی همون طور که یهو اومد، یهو از ذهنم پاک میشد

فرض کنین آدم از ۷ سالگی به سن فهمیدن برسه، اگه ۲۱ سالم باشه و خودمو از ۷ سالگی آدم فرض کنم، من نصف زندگیم با اون آدم بوده، نصف کم نیستا! نصف یعنی از هر صد هزار باری که خندیدم پونصد هزار بارش با اون بوده و از هر صد باری که گریه کردم پنجاه بارش با اون بوده، از صد باری که آروم شدم قطعن پنجاه بارش اون آرومم کرده و همین جور بگیر برو تا آخر...

خدایا، فقط تو میتونی دستمو بگیری منو بکشی ازین منجلاب بیرون...

خدایا یه بار دیگه خودتو نشون بده بم، این گره ایه که فقط به دست تو باز میشه، مگه نه اینکه دل ها رو شفا میدی؟ مگه نه اینکه تو مهربون ترین مهربونایی؟ مگه نه اینکه تو از همه کس و همه چیز و حتا خودم بهم نزدیک تری؟ این رنج بی پایانو تمومش کن
حقیقتن کم آوردم، حتا گریه م دیگه از دردم کم نمیکنه
۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۹
نی لو