Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ

نه نه نه نه

بزرگترین ضعف من توی زندگی این بوده که "نه" گفتن برام سخت بوده، همیشه به این فکر کردم که طرف مقابل رو ناراحت نکنم، امروز آقای ایکس میخواست منو برسونه خونه و این کار رو از روی لطفش داشت انجام میداد، من نتونستم بگم نه چون به نظرم توهین بود به طرف مقابل... موقع خداحافظی آقای ایکس دستشو دراز کرد دست بده و من هیچ حس نزدیکی نسبت بهش نداشتم، توی حریم امن من نبود و حتا تفکراتش خیلی با من فرق داشت، ولی به خاطر این که زحمت کشیده بود و منو توی بارون و برف رسونده بود و به خاطر این که بهش بی احترامی نشه باهاش دست دادم...

اون موقع که داشتم دستمو داشتم دراز میکردم به این فکر میکردم که اگه بگم نه یه برچسب "دگم مذهبی" میخورم، من مشکلی از نظر مذهبی با دست دادن ندارم اما نه با هر خری! همیشه از این بدم میومده که مذهبو به رفتار من ربط بدن، این برچسب هایی که ممکنه آدم بخوره باعث میشن خودت نباشی و از اینکه توسط بقیه قضاوت شم بدم میاد، فک کنم دلیل اصلی این ناتوانی در قاطعانه "نه" گفتن همین قضاوت بقیه س، همیشه دوست داشتم توی نظر بقیه آدم نایسی باشم و دیگرانو ناراحت نکنم که این منجر میشه کارایی بکنم که با عقلم یا احساسم جور در نمیاد، من به اون آدم حس محرم بودن نداشتم ولی یک ساعت تو ماشینش نشستم و برای این که برچسب بیشعور بداخلاق نخورم باهاش گفتم و خندیدم و آخرش هم بر خلاف میل قلبیم گذاشتیم دستمو بگیره

از خودم ناامیدم که چرا نمیتونم قاطعانه "نه" بگم

+وقتی دختری که دانشحوی پزشکیه بهت برمیگرده میگه من حاضر نیستم زیر دست جراح زن برم چه حسی پیدا میکنی و چی میگی؟! نمیدونم این همه بی اعتمادی از کجا میاد، چرا باید ما زن ها نسبت به جنس خودمون انقدر بی اعتماد باشیم؟


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۷
نی لو
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

برزخ!

فردا قراره با یه استاد حرف بزنم، شاید جزو معدود شانسام باشه، اگه خوب پیش بره احتمالن پذیرش میگیرم!

خواهشن دعا کنین زیاااااااااد! استرس دارم کلی! 



۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۲
نی لو

خدایا؟ میشه تمومش کنی؟

چرا تموم بشو نیست این داستان؟ چرا هی پیچیده تر میشه؟ چرا وقتی فکر میکنم قضیه حل شده س حل نشده تر و بی راه حل تر میشه؟

چرا کلاغه به خونه ش نمیرسه؟ چرا حال خوبم مداوم نمیشه؟ چرا آرامشم همیشگی نمیشه؟ چرا میدی و میگیریش؟ چرا؟

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۵
نی لو
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ب.ظ

لعنت به چشمام...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۴۳
نی لو
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۵ ب.ظ

دریغ...

کاش میشد از الان تا فردا صبح سرمشق بنویسم "مطمئنم" و یه ذره، فقط یه ذره اطمینانم بیشتر میشد...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۵
نی لو
سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

Tehran

وقتی هواپیما داشت فرود میومد، تهرانی که ازش فرار کرده بودم به یه منطقه تقریبن خالی از سکنه (در مقایسه با تهران!) مثل جواهر میدرخشید، بزرگراه ها، چراغ های خونه ها، ماشین ها... نهران از دور آروم، بی دغدغه، بی سر و صدا و زیبا بود و من برای بار هزارم عاشقش شدم و احساس کردم دلم برای دود و شلوغی و ترافیکش تنگ شده اما مطمئنم فردا حرفمو پس میگیرم! وقتی که موقع سوار شدن یا پیدا شده از مترو گیر کنم به خانوما و دست و پا و کیفم هرکدوم از یه طرف کشیده بشه و دوباره شاهد دعواهای همیشگی "اولین بذارین پیاده شن بعد سوار شین" باشم یا دوباره راننده های تاکسی بداخلاقو ببینم که برعکس راننده های تاکسی اون جایی که رفته بودم همیشه ناراضین و تمام تلاششونو میکنن تا بتونن قرون قرون از مسافرا بکنن برعکس اونجا که همه میگفتن شکر و یه کلمه نمیگفتن کم دادی زیاد دادی، برات آهنگ بندری میذاشتن تا خوشحال شی و کلی بهت حال میدادن! فردا حرفمو پس میگیرم وقتی دوباره بوی دود بپیچه توی کلم و سر درد بگیرم... فردا برای بار هزارم متنفر میشم از تهران!

اما من امشب عاشق تهرانم :دی

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۰۵
نی لو
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

نداره آقا، نداره

بدترین مسافرت زندگی آدم میتونه شامل بغض یک تنی ای باشه که از وقتی شروع میکنی چمدون جمع کنی میره جا خوش میکنه لای حوله ت، لای شال زردت، لای لپ تاپ حتا، میره توی قسمت بار هواپیما، بعد میری کولتو از روی اون نواره که میچرخه برمیداری و میندازی روی شونه ت... یک تن بغضو همراه با گولللله گوله اشک های نریخته میکشونی دنبال خودت

بدترین مسافرت زندگی آدم شامل نفرتیه که جای دوست داشتن میشینه توی وجود آدم و هی از خودت میپرسی چی شد دوست داشتن شد نفرت؟مامانی که دخترشو بغل میکنه و بهش میگه عشقم... اشک توی چشمام جمع میکنه، وقتی دستمو میکنم توی کیف پولم تا از ته مونده پول هام خرج کنم بغضم بیشتر میشه، شامی که نمیخورم چون حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم هم همین طور، وقتی به ویترین مغازه ها نگاه میکنم و یاد کیف پول تقریبن خالیم میفتم بغضم بیشتر میشه، وقتی به این فک میکنم قراره جای یه آدم برم سر کلاس و به خاطر این کار پول بگیرم از خودم متنفر میشم که به خاطر پول مجبور شدم این کار رو بکنم، انگار شأن خودمو فروختم... وقتی beatles میخونه yesterday, life was such an easy game to play بدبختیام پررنگتر میشن، وقتی به اون مسافرت قبلیم فکر میکنم که اون بود و دم به دیقه زنگ میزد و هر ثانیه داشتیم به هم تکست میدادیم و الان من کانتکتای گوشیمو بالا پایین میکنم تا کسی باشه که بتونه دردامو کم کنه... و کسی که باید باشه نیست... کسی که محرم باشم، کسی که لازم نباشه براش توضیح بدم، بدون توضیح بفهمه، هیچ وقت حس نکنم ممکنه براش کم اهمیت باشم، کسی که وقتی بفهمه حالم خوب نیست دنیا رو بذاره کنار و تمام سعیشو بکنه خوب شم...

دوست دارم ول کنم برم از اول شروع کنم، با آدمای جدید، با یه ذهن جدید، با تصمیمای جدید، مثلن نمیشد من توی یه روستای دورافتاده به دنیا میومدم؟ هرروز از خواب پا میشدم میرفتم از بالای کوه آب میاوردم و شیر بز رو میدوشیدم و توی تنور نون میپختم توی ۱۵ سالگی ازدواج میکردم و ۶۰ سالگیم درحالی که شیش هفت تا بچه م دورم بودن میمردم، همین قدر ساده... حتا راضی بودم به اینکه سیاه پوست متولد میشدم و کل زندگیمو مجبور بودم به مبارزه برای گرفتن حقوقم، حتا بام بدرفتاری شه، توی harlem شبا با رفقا فارغ از مشکلا مست کنیم و بریم شب گردی و ولگردی... آدم بکشیم و تهش پلیس دستگیرم کنه و قصاص!

خیلی مزخرف دارم میگم، ببخشید، close to insanity

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۹
نی لو
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ق.ظ

دچار...

بهش گفتم با شنیدن منو قضاوت نکن، حرفامو به هم ربط نده، بذار زمان بگذره تا بشناسیم... گفتم میتونی با شنیدن در عرض دو ساعت یه آدمو قضاوت کنی ولی اگه بر اساس رفتارهاش بخوای قضاوتش کنی شاید بعد سال ها هم نتونی بشناسیش، گفتم تو میتونی چیزی رو که میخوای برداشت کنی از من اما اون من نیستم، اون چیزیه که تو ساختی از من
بهش گفتم ذهنتو خالی کن، یه tab باز کن بلنک بلنک (blank) بذار من یه مداد بگیرم دستم و نقاشی بکشم، زمان بده، کم کم با حقیقت پر میشه نه چیزایی که تو فکر میکنی حقیقته
گفت کمکم کن، گفتم من کنارتم، گفت مرسی که هستی، گفتم خدا رو نگاه کن، اونه همه ش، من نیستم، یهو گونه هام خیس شد...
شکر که میبینمت، شکر که خنده هام بلندتره، شکر که وقتی نماز میخونم حالم خوب میشه، شکر که میتونم حال یکی دیگه رو خوب کنم، شکر شکر شکر شکر شکر شکر... 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
+یه عالمه پست نخونده دارم، یه عالمه!!! میام، خیلی درگیرم، خیلی... دعام کنین :)
++اولین دانشگاه به لطف ترامپ عزیز rejectم کرد، اما من خوبم :دی
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۲
نی لو
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خونه خیلی خوبه

امروز بعد از دویدن دنبال یه مشت کاغذبازیای nonsense رفتم گوشه نمازخونه دانشگاه ولو شدم، خسته بودم خیلی و تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم بعد برم خونه، با پالتو خوابیدم چادرم مثل ملافه انداحتم رو خودم. اما در تمام اون مدت حس میکردم چقدر زمین سرده و مثل لوبیا جمع شده بودم تو خودم.

شب که داشتم برمیگشتم خونه و باد سرد صورتمو میسوزوند به این فک کردم بزرگ ترین دارایی من نه خانواده س، نه درس، نه دوستام و بزرگ ترین مشکل منم توی زندگی نه ترامپه که آرزوهای منو با خودش نابود کرد، نه اونیه که دیگه نیست، نه اونیه که میخوام باشه و نیست، نه آدمای بیشعورن که هیچی رو نمیفهمن، نه وضع این جامعه س...

بزرگ ترین دارایی من امنیته، یه سقفه که بالا سرمه، پتوییه که شبا جمع میشم زیرش و مهم نیست اون روز چحوری گذشته باشه من زیر اون پتو آروم ترین آدم دنیام و بعد پنج دقیقه خوابم برده، بزرگ ترین دارایی من خونمونه، بوی غذایی که توش میپیچه و آدمایین که پشتم وایسادن و در بدترین شرایط پشتمو خالی نمیکنن...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
نی لو
روزایی که خودتو پرت میکنی لابلای آهنگ و وبلاگ و فیلم و سریال و کتاب
روزایی که قضاوت میشی و حرفایی میشنوی که میتونن از پا درت بیارن و فقط هندزفریو بیشتر فشار میدی تو گوشت که نشنوی
وقتی یه قطره اشک گوشه چشمت تقلا میکنه که روی مژه هات سر بخوره و بیاد پایین
و تو یاد گرفتی اشکاتو با بغض قورت بدی و سکوت کنی فقط. چون آدم ها خیلی چیزا رو نمیفهمن، آدما خیلی راحت با احساسات اطرافیانشون بازی میکنن، آدما نمیفهمن دل تنگی یعنی چی، نمیفهمن دوست داشتن و غرور یعنی چه، غرور تو رو راحت زیر پاشون له میکنن و لبخند میزنن...
الف میگفت بعد تو آدم آهنی میشم، اونروز بهش میخندیدم اما الان چی؟ هه! روزی میرسه که حسامو جمع میکنم و میریزمشون تو کیسه زباله و تمام... و دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمیدم 
۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۵
نی لو