Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با موضوع «F.u.c.!<'in reality» ثبت شده است

يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

captured in past

گیر کرده ام بین گذشته و حال... اسم این حالت زمانی رو چی میشه گذاشت؟ آدمی که حال راضیش نمیکنه و میره تو گذشته، بعد دوباره برمیگرده به حال و اون وضعیت اسفناک رو میبینه، تلاش میکنه برای درست کردنش... اما گیر کرده تو یه هزارتو، نمیدونه کدوم سمت بره...

این منم.

نمیدونم چجوری درست کنم این وضعیتو... من سعی کردم تمام غرورمو بذارم کنار و سعی کنم با دوست داشتن و نرمی همه چی رو حل کنم، نشد ولی، نخواستم بحث لج و لجبازی پیش بیاد اما اومد و حالا گیر کردم، خوب بودن زباد گاهی اوقات این حسو به طرف میده که در دسترسی و سهل الوصول! و این اصلن اون نتیجه ای نیست که کسی که کلی با خودش جنگیده تا غرورشو بذاره کنار بخواد بگیره! به گذشته فکر میکنم، به اون هایی که خیلی تلاش کردن برای داشتن من و این دقیقن برعکس کسیه که... نمیدونم مشکل مجاست اما شوق و شور رو توش نمیبینم و من آدمی نیستم که بتونم با همچین کسی زندگی کنم... زندگی خیلی سخت شده، خیلی، خیلی... سعی کردم جنس مردو بیشتر بشناسم، نصف گوشی من الان ویس های دکتر فرهنگه، نصف کانال های تلگرامم کانال هاییه که در مورد روابط زناشویی مطلب میذارن... و از طرف مقابل هم انتظار دارم یه قدم برداره وقتی خودش میگه من بی تجربه م... من احساس میکنم تو این رابطه دارم تیک فور گرنتد میشم و این حقم نیست...

هرچقدر سعی میکنم تقصیرو به خودم برگردونم و بگم تو شاید کم داری میذاری چیزی به ذهنم نمیرسه، هرجا کم میارم یا کم میذاره دلم هوای قدیمو میکنه، اون روزا، اون آدم... 

به پ گفته بود بهم بگه ملت عشقو بخونم و پ هم گفته بود خونده اتفاقن به منم خیلی توصیه ش کرده! ناراحت شده بود گذاشته بود رفته بود...

تو اینستا یه تیکه از فرندزو گذاشته بود، اونجا که ریچل مست کرده بود و به راس زنگ میزنه میگه آیم اور یو، آیم سوووو اور یو و راس خشکش میزنه و میگه ون ور یو آندر می؟؟ :)))) زیرش نوشته بود تگ یور لابستر! خشکم زد، فک کردم به اینکه لابسترم کیه و دوباره سفر به گذشنه و برگشت به حال، سفر به گذشته و برگشت به حال...


۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
نی لو
سه شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ق.ظ

تو لبخند دوباره خدای به منی

+ یه چیزایی میگی آدمو هوایی میکنی
- هوایی بد؟؟
+ نه خره!! هوایی خوب
- چی گفتم؟؟
+ اینکه اگه نشه با خدا دعوات میشه
- (خنده) من کجای زندگیتم؟؟
+ شما تاج سری (زل زدن به چشم ها) چرا من؟
- چرا تو چی؟
+ چرا منو انتخاب کردی؟؟
- میگم بت بعدن... الان وقتش نیست
+ تا نگی نمیریم (ساعت 12 شبه) من باید بدونم پای کی وایسادم
- اون دفعه تو عید که دیدمت خیلی سگ محلم کردی, بهم برخورد و ازینام که یکی بام اینجوری کنه مثل سگ میفتم دنبالش (خنده) البته این ویژگیمو فراموش کن, ازین گوش بگیر, از یکی بنداز بیرون (خنده)
+ (قهقهه) جدی میگی؟؟؟؟!!!!!! اگه نتیجه ش این شده از کار اون موقعم راضیم

پ و ک رفتن... تو قلبم انگار چاله کندن... از ساعت 7 شب شروع کردم به گریه به صورت عر زدن تا 4 و نیم صبح که دیگه خوابم برد... همینه دیگه زندگی, قدیمی ها میرن, جدید ترها میان... جدیدتر هام میرن؟؟؟ نه دیگهههه بمونن :)
موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۶:۳۶
نی لو
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ

Crazy stupid love

انگار زندگی من ابستن حوادث مهمیه... همیشه دوست داشتم لغت ابستنو استفاده کنم فکر کنم اصن این پستو شروع کردم که توش از ابستن استفاده کنم اما در ادامه نمیدونم چی باید بگم

خب یار غارم داره میره... پ و ک چمدون هاشونو بستن و جمعه شب فرودگاه میرم که خداحافظی کنم باهاشون, ما همیشه به 3 تفنگدار معروف بودیم اما حالا اقیانوس ها و قاره ها بینمون فاصله میندازن... یه بی حسی خاصی دارم, ناراحت نیستم شاید چون پ خیلی تاکید کرد دوست نداره کسی شیون و گریه راه بندازه, چون حالشو بدتر میکنه...

خلاصه همه میرن و من میمونم و حوضم... دیگه از تنها بودن نمیترسم و این جزو تغییرات دوست داشتنیم بوده, همینجوری جلو میرم و ادما سر راهم قرار میگیرن... الان تلگرامم پر از پیام های خداحافظیه, پر از ناله های پ و ک. بعد من فکر میکنم میتونستم تنها پاشم برم اونور دنیا زندگی کنم؟؟؟ میتونستم انقدر قوی و مستقل باشم؟؟؟ تازه این ها شانس اوردن و با هم یه دانشگاه پذیرش گرفتن اما من اگه میرفتم تنهای تنها باید یه زندگی رو میساختم...

الان خوشحالم که قرار نیست برم حداقل فعلن! 

او به طور رسمی تری قراره وارد زندگیم شه و من نمیفهمم, هیچ سنسی نسبت به مسائل ندارم, ادراکمو از دست دادم به طور کامل... سیر عشق الن دوباتنو میخونم و از ازدواج ناامیدم با این حال عکسای تلگرامشو که دونه دونه ورق میزنم ذوق تو دلم پرپرررر میزنه... و مطمئن تر میشم

من این همه با ادم های مختلف گشتم اما هنوز عین بار اول عاشق میشم, این حجم از حماقت برام خنده داره, حتا عشق هم خاص و منحصر به فرد نیست... ولی این دلیل نمیشه عاشق نشیم, عاشق شیم چون زندگی رنگ میگیره با عشق, پوستتون شفاف میشه, چشماتون برق میزنه و هرلحظه باید در تلاشی باشین لبخندهایی که بی اجازه پهن شدن رو لبتون رو مخفی کنین... این همون حال دوست داشتنی ای هست که خیلی وقت بود دعا میکردم برگرده... شکر شکر شکر 

+ او میگفت من از کار تو خونه متنفرم و تا حالا ظرف نشستم, بهش گفتم چرا! ازین حرفا نداریم, بیخود ظرف نمیشوری و یه ساعت در مورد تساوی حقوق زن و مرد حرف زدم براش اما میگفت همینه که هست و من توی دلم میگفتم وایسا ببین چجوری خر میشی :))) پریروز گفت باشه, ظرفم میشوریم و من پیروزمندانه لبخند زدم و مردم از ذوق براش... 

++ بی صدا میخونمتون, درگیری ذهنیم خیلیه... قول میدم زود زود برگردم :)

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نی لو
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

او او او او او- یک

کنارش دارم راه میرم، یه نگاه به نیمرخش میکنم، مردونه... موهاش، چشماش، همه ش اونجوریه که من دوست دارم... اخلاقش، رفتارش، همه چیش...

+ میخوام بلند بلند فکر کنم

یادته بهت گفتم من جوری زندگی کردم که هیچ وقت در مورد گذشته م پشیمون نشم؟

- آره، خب؟

+ خب اینکه من باید تصمیم بگیرم، یه طرف تویی با تمام چیزهای مثبتی که درموردت هست، چیزهایی که شاید از هر هزار نفر یکی داشته باشتشون و مطمئنم اگه الان بگم نه و آدممو پیدا نکنم روزی هزار بار پشیمون میشم!

- خب اون طرف چیه؟

+ اون طرف آرزومه، هدفمه، چیزی که واسه ش خیلی زحمت کشیدم... میدونی؟ تهعد شیرین ترین حس دنیاست به نظر من، اما قبل از این که به کسی که دوستش داری تعهد داشته باشی باید به خودت متعهد باشی، من اگه الان آرزومو ول کنم بعدن از خودم بدم میاد، حسرتش باهام میمونه، هردفعه کسی رو ببینم که راهی که من میخواستم رو رفته ته دلم میلرزه، یه چیزی رو خیلی روراست بگم بهت، من کنار تو خوش بخت ترین آدم دنیا میشم، تو این شکی ندارم، اما میدونی؟ این که همه ش نیست، من برای خودم چیکار کردم؟ این هاست که میترسونتم... میفهمم تو نمیتونی از الان بهم قول بدی همراهم باشی واسه سه سال دیگه، تو مسیری که من میخوام، این صداقتتو نشون میده اصن، اما قضیه اینه تو راه زندگیتو یه جور دیگه چیدی... از اولش به چیز دیگه ای فکر میکردی، تو آدم رفتن نیستی و اگه این کارو به خاطر من هم بکنی، چیزی نیست که آرزوت بوده باشه و ... 

- (نگاهم میکنه فقط... یه اخم ریزی گوشه ابروش نشسته...)

+ (چقدر جذابی تو لعنتی... "کاش میتونستم به خودم خیانت کنم، کاش انقدر بلند پرواز نبودم، کاش کافی بودی برام") فکر کنم منطقیش این باشه که... که همین جا هرکدوم راه خودمونو بریم

دستامو میکنم تو جیبم، هندزفریمو میذارم تو گوشم، برای آخرین بار نگاهش میکنم و صورتشو با تمام جزئیاتش تو حافظه م سیو میکنم، آخرین لبخندمو میزنم، سرمو میندازم پایین، پشتمو بهش میکنم و ازش دور میشم


پ.ن.: این مکالمه ایه که من تصور میکنم اتفاق میفته...
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۱
نی لو
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

میگفت روزایی بوده که از خدا میخواستم بمیرم

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...


+کیفم پیدا شد، آقا دزده از خیرش گذشته مثل اینکه...
۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
نی لو
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ق.ظ

...Sigh

از اون جایی که یه interview دارم و باید براش آماده شم، بعد از با خود کلنجار رفتن های فراوان مقاله دانلود کردم و الان گیر کردم بین یه مشت مقاله و هیچی نمیفهمم! یه عادت بدی که دارم اینه که همیشه باید همه چیزو کامل بفهمم، یعنی وقتی میگن درمورد x برو بخون من باید از اولش که x ظهور کرد بلد باشم تا تک تک ویژگی هاش، ساختارش، اینکه چرا این ویژگی ها رو داره، نحوه تولیدش، کاربردهاش، مزیت ها و معایبش و هزار تا چیز دیگه، یعنی وقتی یه تیکه از یه مقاله رو نمیفهمم نمیتونم جلو برم و شروع میکنم به پیدا کردن جواب، واسه همین خیلی کند پیش میرم، رفتم یه سر زدم یوتیوب بلکه یه فیلم آموزشی ای چیزی پیدا کنم از این فلاکت در بیام و یه فیلم پیدا کردم! یکی از این فیلم ها مال دانشگاه رویاهام بود و مربوط بود به همون دپارتمانی که من اپلای کرده بودم و اتفاقن استادی درس میداد که من کاملن در جریان کارش بودم و پروفایلشو قبلن زیرورو کرده بودم، هم چنین به این دانشگاه اپلای کرده بودم و اولین ریجکتم هم از همین دانشگاه رویاهام اومده بود...

از این نگم که چقدر موقع خوندن مقاله ها گیج بودم و حالم بد بود و اندازه گاو هم نمیفهمیدم و چقدر میخواستم سرمو بکوبم تو دیوارم، از این بگم که وقتی فیلم این استاده رو دیدم چقدررر لذت بردم، چقدر پاز کردم برگشتم عقب دوباره گوش دادم و شروع کردم نوت برداشتن، چقدر خوب درس میداد لعنتی، از این بگم که من چقدر عاشق رشته م بودم و هستم و چقدر ناراحتم از این که اونی که میخواستم نشد، از این میگم که الان حسرت دارم میخورم که من توی اون کلاس نیستم که دستمو ببرم بالا سوال بپرسم و اون استاده خیلی خوشحال بگرده بهم بگم ?yep و بعد با ذوق شروع کنه به توضیح دادن، این که حق من این نبود :(، اینکه دوست داشتم الان مثل یه سری از دوستام ویزام اومده بود و داشتم کارهای رفتنمو میکردم که برم بشینم جایی که دوستش دارم، از درس خوندن تو اونجا لذت میبرم، بودن سر کلاساشون مثل آرزو هست برام، جایی که حس کنم لیاقتمو دارن... ولی نشد، نمیدونم چرا، خدا نخواست؟ من به قدر کافی خوب نبودم؟ نمیدونم چرا نشد :( فقط میدونم الان حاضر بودم هرچی دارم رو بدم سر اون کلاس بشینم و فقط گوش کنم و گوش کنم و گوش کنم 


۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۱
نی لو
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

نقض اصل حمار

دیگه میخوام دستم تو جیب خودم باشه...

وقتی کسی که میخواد استخدامت کنه اسم downgrade شدن رو میاره... 

پول هامو جمع میکنم و دویاره اپلای میکنم و جایی میرم که احساس نکنم downgrade شدم...

میگذره این روزها... امیدوارم این آخرین باری باشه که جایی قرار بگیرم که از سطح من پایین تر باشه...


موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
نی لو

هی نگاه میکنم به انگشت سبابه آبیم و میگم یعنی ممکنه شمرده نشه؟

و استرس نتیجه انتخابات وقتی از بعضی از دوستانی که تو ستادها هستن خبر میرسه که فلان کاندید تعداد رای هاش بالاتره (یکی دو تا ستاد، قطعن نه همه شون)، حتا یه لحظه م نمیتونم تصور کنم اون هشت سال دوباره تکرار شه... دیگه چیزی ازمون باقی نمیمونه...

امروز دلم گرفت برای سال ۸۸، برای اون هایی که هششششششت ساله توی حصر داغون شدن، برای چی؟ برای کی؟ کی تموم میشه؟ آخ که چقدر درد داره...

سبزیم که با خون بنفش شدیم...

 

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۷
نی لو
يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عشق اونه که هرگز نگی متاسفم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۵۷
نی لو
يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

نسترن نوشت- یک

من یه زن خسته ام، از هفت صبح تا شش بعد از ظهر کار میکنم، صبح ها در مترو چرت میزنم، عصر ها کیفم را از شانه ی راست به شانه ی چپ می اندازم، وزنم را از روی پای چپ به پای راست متنقل میکنم، یک دستم را به دستگیره مترو میگیرم، نگاه خیره ام را به صفحه تلگرامم قفل میکنم و پیام های گروه پسرخاله دخترخاله هایم را بالا پایین میکنم، اگر سرم را بلند کنم به موهای مش خانم رویرویی نگاه میکنم، به کفش های چرم خانم بغلی

به شام شب فکر میکنم، به بچه هایم، به شوهرم، خودم را فراموش کردم تا بچه هایم کلاس موسیقی بروند، یاد بگیرند انگلیسی حرف بزنند، دکتر شوند، مهندس شوند، آن قدر در خانواده غرق شدم از خودم غافل شدم، شب ها به پخت و پز میگذشت، به جای کتاب خواندن و سریال دیدن درگیر مشق ها و دیکته های بچه هایم بودم در حالی که همسرم فوتبال میدید، من سر بچه ها داد و بیداد میکردم و مجبورشان میکردم به درس خواندن و برای خوشان "کسی" شدن، به جای رفتن به باشگاه و ورزش کردن به جلسات اولیا و مربیان میرفتم، خرید خانه میگردم، شاید سه ماه یکبار آرایشگاه میرفتم، کم کم موهایم سفید شد اما سفیدی ها را زیر رنگ مخفی میکردم، به هیچ کس نگفتم، که دارم پیر می شود، آرام آرام…، وقت های اضافی به خرید میگذشت، کتاب برای بچه ها، یا کیف و کفش برای خودم از حراجی ها درحالی با جمع و تفریق قیمت اجناس را از درآمدم کم میکردم...

هرسال دو سانت به دور کمرم اضافه شد، در سی سالگی متوقف شدم، کتاب هایی که خواندم همان هایی بود که تا سی سالگی خوانده بودم، فیلم هایی که دیدم همان هایی بود که تا سی سالگی دیده بودم، کوه هایی که رفتم همان هایی که تا یکی دو سال بعد ازدواج با همسرم میرفتیم، آرزویم شد قد آرزوی بچه هایم، قد درآمد همسرم و سهمم از زندگی شد افتخار به افتخارهای بقیه…


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۱
نی لو