Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

تخم مرغو با دور تند همزن میزنم تا کف کنه، بعد آرد میریزم تو مایه شکلاتی کیک، آروم آروم هم میزنم تا مایه کیک یکدست شه و بعد میذارمش تو فر، بعد نیم ساعت بوی کیک خونه رو برداشته و مستت کننده س واقعن، تو زندگیم هیچی بیشتر از بوی کیک و کالباس و نون فانتزی و آردی که برای حلوا سرخ میکنن مست کننده تر نیست...

این بو رو بغل میکنم و میشینم کتاب های عزیز دردونمو ورق میزنم... سیر عشق آلن دوباتن دستمه، با وضعیت الانم چیز به دردبخوری باید باشه

نور خورشید هم از پشت پرده ها پهن شده وسط خونه، به کنسرت پس فردا فک میکنم، سیروان رو از دوره تین ایجری با بابام خیلی گوش میدادیم، عشق نوجوونیم بود و دارم به یکی از آرزوهای بچگیم میرسه، بعد از هزار تلاش نافرجام برای خرید بلیت این دفعه موفق شدم :دی

یه آرامش خاصی ریخته شده تو تنم، یعنی قلبم یهو میکوبه ها، وقتی بهش فک میکنم، اما در کل آرومم، تضادی نیست انگار دیگه تو ذهنم... نمیدونم چی میشه، سپردمش دست خودش... 

وقتی انگار با خودت در صلحی آهنربای اتفاقات خوب میشی، مثلن من همیشه یکی از مشکلاتم این بوده آرایشگاه که میرفتم با اون خانوم آرایشگر هیچ حرفی برای زدن نداشتم و تمام مدتی که زیر دستش بودم از اون سکوت خیلی سنگین معذب بودم، امروز رفتم پیش یه خانوم آرایشگر جدید و جبران تمام سال ها سکوتو کردم، دوست شدیم و چندساعت موندم پیشش و آخرش بعد از اینکه مامانم دوبار تماس گرفت که کجایی پاشدم اومدم خونه :دی نمیدونم عجیبه واقعن، این منی که الان هست با من شش ماه پیش خیلی فرق داره و باید بگم عامل اصلی این همه تغییر سفر بود، کوله بارمو دارم میبندم واسه سفر بعدی ایشالله، اگه دوباره با این جمله روبرو نشم "شوهر کن بعد هرجا خواستی برو :|"

+میشه یکی پیدا شه پایه باشه کل دنیا رو به یه کوله پشتی بگردیم؟ ترجیحن آقا باشه که مشکل ناامنی نداشته باشیم و بیاد منو بگیره مشکل خانواده م هم حل شه :)))

این فایل پایینی رو قولشو داده بودم بهتون :دی

پادکست ضبط کردیم روش یه فایل ویدیو طور هم گذاشتن 


 

۲۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۲
نی لو
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۵ ب.ظ

نداره برادر من، نداره

دفعه دوم هست که نمیذارن به دماوند صعود کنم و خسته شدم از اینکه همیشه خدا یکی باید برام تصمیم بگیره، میگن شوهر کن با شوهرت برو، هیچ کس استقلال یه زن رو به رسمیت نمیشناسه و عقم میگیره از این زندگی، حالم بد میشه از این همه جنگیدن واسه حقوق مسلمت :|

۲۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۵
نی لو
چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۷ ب.ظ

او او او او او- دو

چشماش جادو میکنه...

حرف دیگه ای ندارم...

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۷
نی لو
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

آش شله قلمکار- چهار

+فردا میریم که داشته باشیم مکالمه تمرین شده از قبل رو، ببینیم چند درصد شبیه اون درمیاد :))))

++میتونم بگم فعالیت های این چند ماه اخیر(مثلن مسافرت، معاشرت های زیاد...) تاثیر خیلی زیادی روم گذاشته! الان با یه گله آدم که نمیشناسمشون قراره برم بیرون، شاید قبلنا خیلی سخت تر بود برام ارتباط با غریبه ها اون هم وقتی چگالیشون بالاست!!! اصن نمیرفتم، یا لحظه آخر کنسل میکردم یا حتمن یکی رو با خودم میبردم که تنها نباشم

+++هدف؟ اون آدمه؟ لبه پرتگاهم... گیج و مبهم، خالی... از هیچ کدوم دست نمیکشم، اگه قراره از هرکدوم از دو تا مسیری که میرم پشیمون شم حداقل بهتره یه کار مثبتی واسه دنیا انجام داده باشم و پشیمون شم...

++++ممممم، ایرج شهبازی فوق العاده س، یه سری جلسه شرکت میکنم غم و شادی در دیدگاه مولانا، کم کم دارم میفهمم مشکل من توی زندگی چی بوده، این همه تناقض، این همه خوددرگیری ها ریشه ش چیه... خیلی دوست داشتم ازین جلسه ها بنویسم، یه نکته ای گفت امروز که جالب بود، مولانا یه معیار میده به ما که ببینیم کسی که عاشقشیم عشق واقعیه، دینی که داریم درسته و کاری که انجام میدیم کار درستیه و ... توی "شادی" باید دنبال جواب باشیم! اگه اون عشق حالتو خوب میکنه و خوشحالی، عشق واقعیه، اگه دینت باعث شاد شدنته دین درستیه، اگه کاری که انجام میدی باعث شکوفا شدنته، حله keep going :)

+++++هنوز یه سری first تو زندگیم هست، مثلن دیشب آقای همکار زنگ زد و پشت رییس ها غیبت کردیم :))) 

++++حالا که یکی اومده تو زندگیم، از در و دیوار داره آدم میریزه رو سرم، همه رو دونه دونه با احترام ریجکت میکنم، خدا شاهده این بره نسل بشر مذکر منقرض میشه

+++دیگه اینکه حال این روزام خوبه اما خوب نیست خیلی، یه عالمه کار، یه عالمه سگ دو زدن، یه عالمه خوشی های سطحی، یه عالمه آدم های جدید، شب بیداری ها... قضیه اینه یه جا تو کانادا جواب خیلی + بهم داده بود و فهمیدم که طرف پیچوندتم، ناراحتم، ناامیدم، احساس میکنم آخرش اینجا میمونم و پیر میشم و با این شرایط احمقانه م هیچ کسی هم پیدا نمیشه که اون آدمم باشه و single و بدبخت تو همین خراب شده میمونم :)))

++الف خیلی روشن فکره، تحصیل کرده، روشن فکر، ازینا که همه کار تو زندگیشون میکنن، میگفت آدم هیچوقت فراموشش نمیکنه، اسمشو شنیدم امروز و باز هم حالم بد شد، احساس میکنم حق ندارم کسی رو تو زندگیم دعوت کنم، اون هیچوقت فراموش نمیشه... ایرج جان شهبازی میگفت که اونایی که عشق دوطرفه و خالصانه رو تو زندگیشون تجربه کردن معنی دیگه ای از شادی رو میفهمن که بقیه اون رو درک نمیکنن، راست میگفت اما نگفت وقتی اون عشق نباشه چه بلایی سر شادی میاد، اون آدم هیچ وقت دوباره میتونه اونجوری شاد بشه؟ میتونه عاشق بشه مثل دفعه اول؟

+جستارهایی در باب عشق strongly recommended هست، یه رابطه رو زیر و رو میکنه، از تمام زیر و بم هاش حرف میزنه :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
نی لو
دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۵ ب.ظ

بدون عنوان- سیزده

انقدر فرندز و ازین دست فیلما دیدم الان بخوام با یکی به هم بزنم میرم جلوش میشینم میگم:

OK, Here's the thing...

یعنی ذهنم انگلیسی فکر میکنه بعد باید ترجمه ش کنم به فارسی :|

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۵
نی لو
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۰۶ ب.ظ

نتیجه ش میشه خواب

گه گیجه الاغی منم! دقیقن همین وضعین الان!

از couch surfing و جواب دادن به سوال های توریست ها و ذوق کردن واسه اونایی که اون سر دنیا فارسی یاد گرفتن (و از فرهنگ غنی کشورت حرف میزنن و متاب هایی که درمورد ایران خوندن) تا بالا پایین کردن عکس های تلگرام گروه های کوه نوردی و کوله گردی! از اونور دانلود اپلیکیشن و فایل و کتاب و ... واسه یادگیری آلمانی، از اون یکی ور چک کردن سایت های لعنتی استخدام، یه طرف دیگه چک کردن ایمیل روزی هزار بار بلکه تکلیف زندگیم معلوم بشه، نصف مغزم هم درگیره این آدمه (پست قبلی)، هم چنان خوندن و تلاش برای فهمیدن نیمه هادی ها و نیمه هادی ها و نیمه هادی :| باید برم سراغ courseware MIT، سایت دانشگاه های آلمان فراموش نشه، دنبال نانوتکنولوژی تو دانشگاه های آلمانم!

نمیرسم واقعن به این همه کار، نمیرسم...

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۶
نی لو
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

او او او او او- یک

کنارش دارم راه میرم، یه نگاه به نیمرخش میکنم، مردونه... موهاش، چشماش، همه ش اونجوریه که من دوست دارم... اخلاقش، رفتارش، همه چیش...

+ میخوام بلند بلند فکر کنم

یادته بهت گفتم من جوری زندگی کردم که هیچ وقت در مورد گذشته م پشیمون نشم؟

- آره، خب؟

+ خب اینکه من باید تصمیم بگیرم، یه طرف تویی با تمام چیزهای مثبتی که درموردت هست، چیزهایی که شاید از هر هزار نفر یکی داشته باشتشون و مطمئنم اگه الان بگم نه و آدممو پیدا نکنم روزی هزار بار پشیمون میشم!

- خب اون طرف چیه؟

+ اون طرف آرزومه، هدفمه، چیزی که واسه ش خیلی زحمت کشیدم... میدونی؟ تهعد شیرین ترین حس دنیاست به نظر من، اما قبل از این که به کسی که دوستش داری تعهد داشته باشی باید به خودت متعهد باشی، من اگه الان آرزومو ول کنم بعدن از خودم بدم میاد، حسرتش باهام میمونه، هردفعه کسی رو ببینم که راهی که من میخواستم رو رفته ته دلم میلرزه، یه چیزی رو خیلی روراست بگم بهت، من کنار تو خوش بخت ترین آدم دنیا میشم، تو این شکی ندارم، اما میدونی؟ این که همه ش نیست، من برای خودم چیکار کردم؟ این هاست که میترسونتم... میفهمم تو نمیتونی از الان بهم قول بدی همراهم باشی واسه سه سال دیگه، تو مسیری که من میخوام، این صداقتتو نشون میده اصن، اما قضیه اینه تو راه زندگیتو یه جور دیگه چیدی... از اولش به چیز دیگه ای فکر میکردی، تو آدم رفتن نیستی و اگه این کارو به خاطر من هم بکنی، چیزی نیست که آرزوت بوده باشه و ... 

- (نگاهم میکنه فقط... یه اخم ریزی گوشه ابروش نشسته...)

+ (چقدر جذابی تو لعنتی... "کاش میتونستم به خودم خیانت کنم، کاش انقدر بلند پرواز نبودم، کاش کافی بودی برام") فکر کنم منطقیش این باشه که... که همین جا هرکدوم راه خودمونو بریم

دستامو میکنم تو جیبم، هندزفریمو میذارم تو گوشم، برای آخرین بار نگاهش میکنم و صورتشو با تمام جزئیاتش تو حافظه م سیو میکنم، آخرین لبخندمو میزنم، سرمو میندازم پایین، پشتمو بهش میکنم و ازش دور میشم


پ.ن.: این مکالمه ایه که من تصور میکنم اتفاق میفته...
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۱
نی لو
پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ق.ظ

Birthday Girl

مثلن انگیزه زندگی من شماهایین که ساعت ۰۰:۰۰ تولد تبریک میگین و آرزوی خوشحالی میکنین از اینکه من هستم تو زندگیتون و باید بگم برعکس! من صد برابر خوشحال ترم از بودنتون

همه سالهای پیش با وجود پیام های تبریک سر همون ۰۰:۰۰ احساس غم داشتم اما نمیدونم چرا الان خوشحالم...

این دنیا با همه بدی هاش، با همه سیاهی هاش با شماها روشن تر میشه... شماهایی که وقتی تو تاریکی گیر میکنم دستمو میگیرین میکشین بالا، عین کوه پشتمین، توی سختی، توی غم، توی شادی... نگاهتون، حرفاتون، امیده... وجودتون برکته...

اگه بخوام خودمو نسبت به آدم پارسالی مقایسه کنم باید بگم بیشتر از یک سال رشد کردم، خوشحالم به خاطر این قضیه، توی این یه سال تونستم خیلی آدم نایس تری باشم، در برابر اطرافیانم نقش مثبتی رو ایفا کردم یا حداقل خودم فکر میکنم اینجوری شدم، تونستم دنبال آرزوهام برم، شکست بخورم اما تا حدی به یه ورم باشه ولی همچنان بجنگم، حتا همین الان در وضعیت فایتینگم، توی این یه سال اونی که میخواستم، اون آدم لعنتی ای که باید بیادو پیدا نکردم اما خوشحالم که زندگیم معنا داره، این که انقدر حس استقلال دارم که احساس میکنم نیومد هم گور باباش برای من رشده واقعن، الان رویا دارم، آرزو دارم، هدف دارم، اگه اون آدم اومد که چه بهتر، با هم به هدف هامون میرسیم اما اگه نیومد هم من خوبم و در راستای رسیدن به آرزوهام میجنگم :دی

#FUCKIN'#FIRST#DAY#OF#24

+هدیه دارم بهتر از این؟؟؟ :)

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۶
نی لو
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

میگفت روزایی بوده که از خدا میخواستم بمیرم

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...


+کیفم پیدا شد، آقا دزده از خیرش گذشته مثل اینکه...
۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
نی لو
يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ب.ظ

چو تخته پاره بر موج...

باید بنویسم از این روزها، این روزها فقط یادآور حالت تهوع هستند، یعنی از من بپرسند تیر ۹۶ را توصیف کن میگویم استفراغ، مثل لیلا حاتمی در رگ خواب، همان قدر تهوع آور... فقط من گربه ی پشمالویی ندارم که بغلش کنم و با آن حرف بزنم و عقده داشته ها و نداشته هایم را سر آن خالی کنم، حسرت گربه را بخورم که خوش به حالت که به هیچ کس نیاز نداری... چند روز دیگه یک سال دیگر به سال های عمرم اضافه می شود و دقیقن توی همین روز می توانم به صد برسم یا... یا صفر، حتا نوشتنش هم ترس آور است، بچه تر که بودم وقتی کسی میگفت بیست و سه ساله است من فکر میکردم مگر می شود آدم بیست و سه ساله شود؟؟؟ اصلن من یک روز بیست و سه ساله می شوم؟؟؟ من بیست و سه ساله می شود، چند روز دیگر، اما... کاش توی بیست و یک سالگی متوقف می شدم.... اگر باز هم نشد چه؟ عادت کردم به نشدن... نمیدانم این بار نشدن باعث می شود چه حسی داشته باشم، فکر میکردم دیگر قلبم از هیجان به تپش نمی افتد، اما افتاد، افتاد لعنتی!!! افتاد!!! کاش آرام می ماند، مگر نه اینکه با ورزش‌ آستانه تحملت بالاتر میرود و درد را حس نمیکنی، پس این قلب لعنتی من چرا بعد از این همه درد هنوز با همان دردهای قدیمی میتپد، چرا آرام نمیگیرد، چرا خفه نمیشود؟؟؟ وقتی فکر میکنم به آن لحظه قلبم میکوبد به سینه و احساس میکنم کل محتویات معده ام میخواهند بیرون بجهند... این روزها دویدن و دویدن و دل تنگی و شب بیداری و شیرجه زدن در فرندز است، این روزها بوی عرق میدهد، بوی استفراغ، بوی خواستن، بوی ترسیدن از خواستن و نرسیدن، بوی رفتن دوست داشتنی ترین ها، بوی آمدن آدم های جدید، بوی مرگ می دهد، این روزها بوی مرگ می دهد

شت شت... داره پی ام میده، من نمیخوام چیزی رو شروع کنم دیگه، من از تهعد حالم به هم میخوره، از عاشق شدن، از دوست داشتن، هیچ کس رو نمیخوام، هیچ کس، توروخدا پی ام نده، من نمیتونم بهت برینم، من هیچوقت یه هیچ کس نریدم، این نقطه ضعفم بوده همیشه... نمیتونم... به خدا نمیتونم... بفهم...

ز گفت برام دعا کن، براش دعا کرده بودم، اونی که میخواست شد و بهم میگفت پیش خودش گفته چقدر دلش پاک بوده... لعنتی این دل روش و توش زغاله... خدایا بشنوووووو

بعضی وقت ها فکر میکنم وقتی ماشین با سرعت ۱۲۰ تا توی صدر میره درو باز کنم، یه لحظه س، درد نداره، تموم میشه همه چی، راحت میشی، این همه جنگیدن و بالا و پایین پریدن، فریاد ها و جیغ ها و گریه ها و هوار ها... همه ش، همه ش، همه ش تو یه لحظه تموم میشه، جرئتشو ندارم ولی، هنوز احساس میکنم شاید روزهای خوب بیاد، شاید...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۸
نی لو