Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۸ مطلب با موضوع «فکر میکنم» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ

Crazy stupid love

انگار زندگی من ابستن حوادث مهمیه... همیشه دوست داشتم لغت ابستنو استفاده کنم فکر کنم اصن این پستو شروع کردم که توش از ابستن استفاده کنم اما در ادامه نمیدونم چی باید بگم

خب یار غارم داره میره... پ و ک چمدون هاشونو بستن و جمعه شب فرودگاه میرم که خداحافظی کنم باهاشون, ما همیشه به 3 تفنگدار معروف بودیم اما حالا اقیانوس ها و قاره ها بینمون فاصله میندازن... یه بی حسی خاصی دارم, ناراحت نیستم شاید چون پ خیلی تاکید کرد دوست نداره کسی شیون و گریه راه بندازه, چون حالشو بدتر میکنه...

خلاصه همه میرن و من میمونم و حوضم... دیگه از تنها بودن نمیترسم و این جزو تغییرات دوست داشتنیم بوده, همینجوری جلو میرم و ادما سر راهم قرار میگیرن... الان تلگرامم پر از پیام های خداحافظیه, پر از ناله های پ و ک. بعد من فکر میکنم میتونستم تنها پاشم برم اونور دنیا زندگی کنم؟؟؟ میتونستم انقدر قوی و مستقل باشم؟؟؟ تازه این ها شانس اوردن و با هم یه دانشگاه پذیرش گرفتن اما من اگه میرفتم تنهای تنها باید یه زندگی رو میساختم...

الان خوشحالم که قرار نیست برم حداقل فعلن! 

او به طور رسمی تری قراره وارد زندگیم شه و من نمیفهمم, هیچ سنسی نسبت به مسائل ندارم, ادراکمو از دست دادم به طور کامل... سیر عشق الن دوباتنو میخونم و از ازدواج ناامیدم با این حال عکسای تلگرامشو که دونه دونه ورق میزنم ذوق تو دلم پرپرررر میزنه... و مطمئن تر میشم

من این همه با ادم های مختلف گشتم اما هنوز عین بار اول عاشق میشم, این حجم از حماقت برام خنده داره, حتا عشق هم خاص و منحصر به فرد نیست... ولی این دلیل نمیشه عاشق نشیم, عاشق شیم چون زندگی رنگ میگیره با عشق, پوستتون شفاف میشه, چشماتون برق میزنه و هرلحظه باید در تلاشی باشین لبخندهایی که بی اجازه پهن شدن رو لبتون رو مخفی کنین... این همون حال دوست داشتنی ای هست که خیلی وقت بود دعا میکردم برگرده... شکر شکر شکر 

+ او میگفت من از کار تو خونه متنفرم و تا حالا ظرف نشستم, بهش گفتم چرا! ازین حرفا نداریم, بیخود ظرف نمیشوری و یه ساعت در مورد تساوی حقوق زن و مرد حرف زدم براش اما میگفت همینه که هست و من توی دلم میگفتم وایسا ببین چجوری خر میشی :))) پریروز گفت باشه, ظرفم میشوریم و من پیروزمندانه لبخند زدم و مردم از ذوق براش... 

++ بی صدا میخونمتون, درگیری ذهنیم خیلیه... قول میدم زود زود برگردم :)

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶
نی لو
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۶ ب.ظ

تلخ vs. شیرین

موقع رانندگی چشماشو قرض میگیره از جاده، سرشو برمیگردونه نگام میکنه، هردومون میخندیم و کنار چشمش چین میفته، قشنگ تر ازین لخظه هست تو دنیا؟ کنار چشمای منم این چین های دوست داشتنی میفتن؟ تو هم چین های کنار چشمای منو دوست داری؟

دوست داشتم میتونستم این لحظه رو با کل حسی که توش موج میزنه نقاشی کنم، شاید یه روز برم نقاش شم و فقط و فقط یه نقاشی کنم، یه ماشین از جلو، دو نفر که به جای اینکه روبرو رو نگاه کنن همدیگه رو نگاه میکنن و میخندن... نمیدونم چجوری چشماشو بکشم فقط، قهوهای روشن، نور خورشیدم توش میفته، دیوانه کننده میشه... بعدن اگه قسمت شد یهروز باید بشینم براش تعریف کنم چقدر چشماش خرم کردن... خنده؟ نمیدونم شاید خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم، حس میکنم نمیشه، حس میکنم این هم سرابه، میترسم بفهمم که فقط خواب بوده... خدایا این همه حس خوب رو نمیدونم کجای دلم جا بدم... وقتی میگه مخاطب خاصمی، وقتی به شوخی میگه اسمتو رو دست چپم تتو میکنم که به قلبم نزدیک تر باشه... امروز دلم بعد از مدت ها درد گرفت، یهو فرو ریخت پایین، بهم گفت خجالت کشیدی؟ گفتم آره... امروز از ته دل خندیدم، امروز عصبانی شدم اما کنارش آروم شدم... امروز آشوب بود اما با حال خوب رفت... امروز همه چی خوب بود، همه چی سرجاش بود اما... اما... کاشکی میشد هیچ "ولی" و"اما"یی تو این دنیا وجود نداشت، ته دلم حس میکنم لایق این حس نیستم، عذاب وجدان دارم که اونقدر که باید آدم خوبی باشم نیستم... عذاب وجدان دارم و این داره منو میکشه... احساس میکنم این یه حباب رنگارنگ قشنگه، یه ذره جلوتر بریم، با یه تلنگر میترکه و اون موقع من چه حالی هستم؟ نمیخوام بهش فک کنم... دوباره نمیخوام بشکنم... نمیتونم...

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۶
نی لو
سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ

آش شله قلمکار- چهار

+فردا میریم که داشته باشیم مکالمه تمرین شده از قبل رو، ببینیم چند درصد شبیه اون درمیاد :))))

++میتونم بگم فعالیت های این چند ماه اخیر(مثلن مسافرت، معاشرت های زیاد...) تاثیر خیلی زیادی روم گذاشته! الان با یه گله آدم که نمیشناسمشون قراره برم بیرون، شاید قبلنا خیلی سخت تر بود برام ارتباط با غریبه ها اون هم وقتی چگالیشون بالاست!!! اصن نمیرفتم، یا لحظه آخر کنسل میکردم یا حتمن یکی رو با خودم میبردم که تنها نباشم

+++هدف؟ اون آدمه؟ لبه پرتگاهم... گیج و مبهم، خالی... از هیچ کدوم دست نمیکشم، اگه قراره از هرکدوم از دو تا مسیری که میرم پشیمون شم حداقل بهتره یه کار مثبتی واسه دنیا انجام داده باشم و پشیمون شم...

++++ممممم، ایرج شهبازی فوق العاده س، یه سری جلسه شرکت میکنم غم و شادی در دیدگاه مولانا، کم کم دارم میفهمم مشکل من توی زندگی چی بوده، این همه تناقض، این همه خوددرگیری ها ریشه ش چیه... خیلی دوست داشتم ازین جلسه ها بنویسم، یه نکته ای گفت امروز که جالب بود، مولانا یه معیار میده به ما که ببینیم کسی که عاشقشیم عشق واقعیه، دینی که داریم درسته و کاری که انجام میدیم کار درستیه و ... توی "شادی" باید دنبال جواب باشیم! اگه اون عشق حالتو خوب میکنه و خوشحالی، عشق واقعیه، اگه دینت باعث شاد شدنته دین درستیه، اگه کاری که انجام میدی باعث شکوفا شدنته، حله keep going :)

+++++هنوز یه سری first تو زندگیم هست، مثلن دیشب آقای همکار زنگ زد و پشت رییس ها غیبت کردیم :))) 

++++حالا که یکی اومده تو زندگیم، از در و دیوار داره آدم میریزه رو سرم، همه رو دونه دونه با احترام ریجکت میکنم، خدا شاهده این بره نسل بشر مذکر منقرض میشه

+++دیگه اینکه حال این روزام خوبه اما خوب نیست خیلی، یه عالمه کار، یه عالمه سگ دو زدن، یه عالمه خوشی های سطحی، یه عالمه آدم های جدید، شب بیداری ها... قضیه اینه یه جا تو کانادا جواب خیلی + بهم داده بود و فهمیدم که طرف پیچوندتم، ناراحتم، ناامیدم، احساس میکنم آخرش اینجا میمونم و پیر میشم و با این شرایط احمقانه م هیچ کسی هم پیدا نمیشه که اون آدمم باشه و single و بدبخت تو همین خراب شده میمونم :)))

++الف خیلی روشن فکره، تحصیل کرده، روشن فکر، ازینا که همه کار تو زندگیشون میکنن، میگفت آدم هیچوقت فراموشش نمیکنه، اسمشو شنیدم امروز و باز هم حالم بد شد، احساس میکنم حق ندارم کسی رو تو زندگیم دعوت کنم، اون هیچوقت فراموش نمیشه... ایرج جان شهبازی میگفت که اونایی که عشق دوطرفه و خالصانه رو تو زندگیشون تجربه کردن معنی دیگه ای از شادی رو میفهمن که بقیه اون رو درک نمیکنن، راست میگفت اما نگفت وقتی اون عشق نباشه چه بلایی سر شادی میاد، اون آدم هیچ وقت دوباره میتونه اونجوری شاد بشه؟ میتونه عاشق بشه مثل دفعه اول؟

+جستارهایی در باب عشق strongly recommended هست، یه رابطه رو زیر و رو میکنه، از تمام زیر و بم هاش حرف میزنه :)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۵
نی لو
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

او او او او او- یک

کنارش دارم راه میرم، یه نگاه به نیمرخش میکنم، مردونه... موهاش، چشماش، همه ش اونجوریه که من دوست دارم... اخلاقش، رفتارش، همه چیش...

+ میخوام بلند بلند فکر کنم

یادته بهت گفتم من جوری زندگی کردم که هیچ وقت در مورد گذشته م پشیمون نشم؟

- آره، خب؟

+ خب اینکه من باید تصمیم بگیرم، یه طرف تویی با تمام چیزهای مثبتی که درموردت هست، چیزهایی که شاید از هر هزار نفر یکی داشته باشتشون و مطمئنم اگه الان بگم نه و آدممو پیدا نکنم روزی هزار بار پشیمون میشم!

- خب اون طرف چیه؟

+ اون طرف آرزومه، هدفمه، چیزی که واسه ش خیلی زحمت کشیدم... میدونی؟ تهعد شیرین ترین حس دنیاست به نظر من، اما قبل از این که به کسی که دوستش داری تعهد داشته باشی باید به خودت متعهد باشی، من اگه الان آرزومو ول کنم بعدن از خودم بدم میاد، حسرتش باهام میمونه، هردفعه کسی رو ببینم که راهی که من میخواستم رو رفته ته دلم میلرزه، یه چیزی رو خیلی روراست بگم بهت، من کنار تو خوش بخت ترین آدم دنیا میشم، تو این شکی ندارم، اما میدونی؟ این که همه ش نیست، من برای خودم چیکار کردم؟ این هاست که میترسونتم... میفهمم تو نمیتونی از الان بهم قول بدی همراهم باشی واسه سه سال دیگه، تو مسیری که من میخوام، این صداقتتو نشون میده اصن، اما قضیه اینه تو راه زندگیتو یه جور دیگه چیدی... از اولش به چیز دیگه ای فکر میکردی، تو آدم رفتن نیستی و اگه این کارو به خاطر من هم بکنی، چیزی نیست که آرزوت بوده باشه و ... 

- (نگاهم میکنه فقط... یه اخم ریزی گوشه ابروش نشسته...)

+ (چقدر جذابی تو لعنتی... "کاش میتونستم به خودم خیانت کنم، کاش انقدر بلند پرواز نبودم، کاش کافی بودی برام") فکر کنم منطقیش این باشه که... که همین جا هرکدوم راه خودمونو بریم

دستامو میکنم تو جیبم، هندزفریمو میذارم تو گوشم، برای آخرین بار نگاهش میکنم و صورتشو با تمام جزئیاتش تو حافظه م سیو میکنم، آخرین لبخندمو میزنم، سرمو میندازم پایین، پشتمو بهش میکنم و ازش دور میشم


پ.ن.: این مکالمه ایه که من تصور میکنم اتفاق میفته...
۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۱
نی لو
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ق.ظ

...Sigh

از اون جایی که یه interview دارم و باید براش آماده شم، بعد از با خود کلنجار رفتن های فراوان مقاله دانلود کردم و الان گیر کردم بین یه مشت مقاله و هیچی نمیفهمم! یه عادت بدی که دارم اینه که همیشه باید همه چیزو کامل بفهمم، یعنی وقتی میگن درمورد x برو بخون من باید از اولش که x ظهور کرد بلد باشم تا تک تک ویژگی هاش، ساختارش، اینکه چرا این ویژگی ها رو داره، نحوه تولیدش، کاربردهاش، مزیت ها و معایبش و هزار تا چیز دیگه، یعنی وقتی یه تیکه از یه مقاله رو نمیفهمم نمیتونم جلو برم و شروع میکنم به پیدا کردن جواب، واسه همین خیلی کند پیش میرم، رفتم یه سر زدم یوتیوب بلکه یه فیلم آموزشی ای چیزی پیدا کنم از این فلاکت در بیام و یه فیلم پیدا کردم! یکی از این فیلم ها مال دانشگاه رویاهام بود و مربوط بود به همون دپارتمانی که من اپلای کرده بودم و اتفاقن استادی درس میداد که من کاملن در جریان کارش بودم و پروفایلشو قبلن زیرورو کرده بودم، هم چنین به این دانشگاه اپلای کرده بودم و اولین ریجکتم هم از همین دانشگاه رویاهام اومده بود...

از این نگم که چقدر موقع خوندن مقاله ها گیج بودم و حالم بد بود و اندازه گاو هم نمیفهمیدم و چقدر میخواستم سرمو بکوبم تو دیوارم، از این بگم که وقتی فیلم این استاده رو دیدم چقدررر لذت بردم، چقدر پاز کردم برگشتم عقب دوباره گوش دادم و شروع کردم نوت برداشتن، چقدر خوب درس میداد لعنتی، از این بگم که من چقدر عاشق رشته م بودم و هستم و چقدر ناراحتم از این که اونی که میخواستم نشد، از این میگم که الان حسرت دارم میخورم که من توی اون کلاس نیستم که دستمو ببرم بالا سوال بپرسم و اون استاده خیلی خوشحال بگرده بهم بگم ?yep و بعد با ذوق شروع کنه به توضیح دادن، این که حق من این نبود :(، اینکه دوست داشتم الان مثل یه سری از دوستام ویزام اومده بود و داشتم کارهای رفتنمو میکردم که برم بشینم جایی که دوستش دارم، از درس خوندن تو اونجا لذت میبرم، بودن سر کلاساشون مثل آرزو هست برام، جایی که حس کنم لیاقتمو دارن... ولی نشد، نمیدونم چرا، خدا نخواست؟ من به قدر کافی خوب نبودم؟ نمیدونم چرا نشد :( فقط میدونم الان حاضر بودم هرچی دارم رو بدم سر اون کلاس بشینم و فقط گوش کنم و گوش کنم و گوش کنم 


۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۱
نی لو
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

ملت عشق...

قضیه اینه خدایی که به ما نشون دادن خدای فقهه، خدای احکامه، خدای خوب و بده، یه گوشه میشینه و بقیه رو مجازات میکنه، واسه این خدا آدم ها دو دسته ان، کافر و مومن...
اما شاید بهتر بود در کنار این خدایی که به ما باوروندنش خدایی رو معرفی میکردن که پوشاننده بدی هاست، خدایی که میشنوه حرف ها تو و اجابتت میکنه، خدایی که میبخشه انگار که هیچ کار بدی انجام ندادی و به جای بدی ها برات خوبی مینویسه، خدایی که دور نیست ازمون و همیشه هست و میبینه و میشنوه...
اینکه امروز ما نمیشنویم قطعن متاثره از خدایی که تو ذهنمون و باورمون هست، اینکه امروز در برابر عقیده مخالف پنجول های پنهان شده در آستینمونو رو میکنیم به خاطر اون چارچوب ذهنیمونه، اینکه قضاوت میکنیم به خاطر اینه که خدایی رو باور داریم که آدم ها براش سیاه و سفیدن، خدایی که دوره، خدایی که نمیشنوه، این خدا خدایی نیست که تو دین معرفی شده... اینکه ما امروز تحمل عقیده مخالف رو نداریم، خودمون رو حق میبینیم و هرکسی یا هرچیزی مخالف عقیده ما میشه ناحق دلیل داره، این ناآرامی ها همشون دلیل دارم
چقدر با ما ظلم کردن که به جای برهان نظم و علیت و این کوفت و زهرمار ها خدای درست رو معرفی نکردن بهمون...
حضرت علی میگه که احکام ابزارن برای رسیدن به اخلاق و امروز ما براساس احکام درمورد آدم ها قضاوت میکنیم...
حضرت علی انسانیت رو بالاتر از عقیده میدونه، اما ما امروز مخالف رو به چوب خشم کتک میزنیم...
شاید بهتر باشه یه ذره با خدایی تو ذهنمون نشوندن رو اصلاح کنیم، اینجوری ما هم شبیه تر میشیم بهش، فرهنگ شنیدن پیدا میکنیم و میشنویم، مهربون تر میشیم، بخشنده تر میشیم، از آدم ها دوری نمیکنیم ، انسان تر میشم در یک جمله

+یه اقتباسی بود از صحبت های دکتر ناصر مهدوی
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۴
نی لو
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

نقض اصل حمار

دیگه میخوام دستم تو جیب خودم باشه...

وقتی کسی که میخواد استخدامت کنه اسم downgrade شدن رو میاره... 

پول هامو جمع میکنم و دویاره اپلای میکنم و جایی میرم که احساس نکنم downgrade شدم...

میگذره این روزها... امیدوارم این آخرین باری باشه که جایی قرار بگیرم که از سطح من پایین تر باشه...


موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
نی لو
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۱۶ ب.ظ

My Lovely Sin

سین ترم اول چادری بود، بعد کم کم چادر رو برداشت ولی هنوز معتقد بود، سین دیشب تو بغل کسی (میم) خوابید که عاشقشه اما این رابطه یه طرفه س، من کاری به اعتقادات مذهبی ندارم، به نظر من تا وقتی که علاقه بین دو نفر نباشه روابط بیشتر از حد معمول درست نیست... سین رو اطرافیانش عوض کردن، بعد از یه مدت ول گشتن و روابط دوستانه با یه عالمه آدم و مهمونی رفتن ها کم کم اعتقاداتش کمرنگ شد تا جایی که دگمه off وجدان و عقل و اعتقاد و اینا رو زد و اینجوری شد، الان دو روزه داره میگه میم منو دوست نداره چون بعد از اون اتفاق دیگه هیچ خبری نشده از میم... سین مونده و یه احساس خیلی خوب و عقلی که فلج مونده از توضیح این وضعیت و دلی که نمیدونه چیکار بکنه...

من تا مرز آتئیست بودن پیش رفتم و وقتی یه فاجعه تو زندگیم اتفاق افتاد و داشتم توش دست و پا میزدم، از چیزی که بقیه میگفتن هست کمک خواستم، یه دستی اومد منو گرفت که منو از اون منجلاب بیرون کشید و این برای من معجزه بود، اسم اون معجزه رو گذاشتم خدا و بعدن خیلی با خدایی تطبیق پیدا کرد که دین تعریفشو میکنه، من با تمام ادعاهای روشن فکریم با خیلی از دستورات دین کنار نمی اومدم ولی هرچی که گذشت، براساس تجربه و وسیع تر شدن دیدم به این نتیجه رسیدن خیلی از چیزهایی که گفته شده پیشگیری قبل از درمانه... سین عقل کله بین دوستای من، نظرش رو از بقیه خیلی بیشتر قبول دارم، الحق و الانصاف که همیشه بیشتر از بقیه از مغزش استفاده میکنه، در مورد آدما، روابط، منطق، احساس و همه چیز نظراتش قابل اعتماده.

من رابطه عشقی دو طرفه داشتم، یک طرفه از جانب خودم داشتم، یک طرفه از جانب اون داشتم، رابطه معمولی داشتم، رابطه دوستانه داشتم اما من امروز بعد از دیدن حداقل سی چهل تا couple و حداقل شصت هفتاد تا رابطه و حداقل ده تا رابطه از انواع مختلف برای خودم، به این نتیجه رسیدم این روابط رو باید در حد مینیمم نگه داشت، اگه ذره ای از فاز معمولی خارج شه منجر به چیز خوبی نمیشه، یا باعث عذاب وجدان میشه، یا یه سری خاطره تولید میشه که میتونن از پا درت بیارن. نمیگم نمیشه رابطه صددرصد دوستانه داشت، دارم، اما از بین تمام روابطی که داشتم فقط یکیشون ۱۰۰٪ معمولی از آب درومد و هنوزم که هنوزه دوستیم، اما من میگم وقتی یک درصد احتمال غیر معمولی بودن از یه آدم میره بیرون کشید باید از آن ورطه رخت خویش

خلاصه من با تمام ادعاها روشن فکریم، عاقل بودنم، تجربه م و همه چی به جایی رسیدم که خانواده م و خیلیا از قبل میگفتن، منطقی ترین راه، کم خطر ترین راه، کم آسیب ترین راه ازوداج سنتی اصلاح شده س، شاید خیلی رمانتیک نباشه اما عشق بعد از ازدواج که بر اساس یه رابطه منطقی پیش بیاد خیلی بهتر از یه عشق شیرین پر تب و تاب قبل ازدواجه که منجر شه به یه عمر خاطره که نشه فراموشش کرد یا یه عمر گیر کردن بین عقل و احساس...

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۶
نی لو

هی نگاه میکنم به انگشت سبابه آبیم و میگم یعنی ممکنه شمرده نشه؟

و استرس نتیجه انتخابات وقتی از بعضی از دوستانی که تو ستادها هستن خبر میرسه که فلان کاندید تعداد رای هاش بالاتره (یکی دو تا ستاد، قطعن نه همه شون)، حتا یه لحظه م نمیتونم تصور کنم اون هشت سال دوباره تکرار شه... دیگه چیزی ازمون باقی نمیمونه...

امروز دلم گرفت برای سال ۸۸، برای اون هایی که هششششششت ساله توی حصر داغون شدن، برای چی؟ برای کی؟ کی تموم میشه؟ آخ که چقدر درد داره...

سبزیم که با خون بنفش شدیم...

 

۱۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۷
نی لو
يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ

لابه لای روزهای خاکستری

امشب بی صبریمو گره زدم به صبر خدا، یاد "ان مع العسر یسری" افتادم و تکرار کردم "افوض امری الی الله" ... آروم ترم

یه خبری رسید بهم که فهمیدم یه اتفاقی ممکنه بیفته برام و احتمالش ۵۰-۵۰ هست، مامانم پرسید ناراحت شدی و نمیدونست من با شنیدن اینکه ممکنه ۵۰٪ اون اتفاق بیفته چقدر خوشحال شدم! انقدر ناامید شدم تو این چند وقته که همین یه ذره امیدها مثل خود خود رسیدن هستن، انتظار بخش جدا نشدنی زندگی منه، دارم یاد میگیرم صبور باشم...

+این نیز بگذرد...

++خیلی خیلی نیاز دارم به دعا :)

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۹
نی لو