Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۸ مطلب با موضوع «فکر میکنم» ثبت شده است

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۰۸ ب.ظ

بدون عنوان- نه

آهای پدر مادرها
چیزهایی که خودتون آرزوشو داشتین ولی دنبالش نرفتین رو توی بچه هاتون جست و جو نکنین،
بچه هاتون حق انتخاب دارن،
نباید برای کار، تحصیل، ازدواجش یا هرچیز دیگه ایشون کس دیگه ای به جز خودشون تصمیم بگیره،
وقتی بچه هاتون این موضوع رو به شما گوشزد کردن ناراحت نشین و فکر نکنین به شما و نظرتون بی توجهی شده،
شما یه بار حق زندگی داشتین،
سعی نکنین حق زندگی بچه تون یا هرکس دیگه ای رو ازش بگیرین،
صلاح زندگی هر آدمی رو خودش بهتر از هرکس دیگه ای میفهمه، چرا؟
چون اولویت ها و چیزهایی که حالش رو خوب میکنن رو خود اون آدم بهتر از بقیه میفهمه.
سعی کنین به سلایق بچه هاتون احترام بذارین،
سعی کنین به چیزی جز افتخار خودتون فکر کنین،
سعی نکنین بچه تون رو دکتر تحویل اجتماع بدین تا بتونین بهش افتخار کنین،
سعی کنین به جای افتخار به یه سری "عنوان" به اینکه بچه نرمالی دارین که کار، زندگی، تفریح و همه چیزش سرجاشه افتخار کنین

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۸
نی لو
پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ

بدون عنوان- هشت

+هر دری رو میزنم بسته ست

-آره چون پشت در بسته وایسادی

شاید این حکایت خیلی از ماهاست... چند تا قدم دیگه باید برداریم به در باز برسیم

وایسادم دوباره، تنها راهش همینه.

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
نی لو
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۸ ق.ظ

فکر شده رفته تو کله م

یه وقتایی هم باید با چشم های اشک آلود بری بیرون، دور شی از چیزهایی که باعث غم میشن، بذاری باد اشک چشماتو خشک کنه یا بریزشون رو گونه هات، بعد خودتو جمع و جور کنی و با لبخند برگردی... نداشته ها باعث قوی تر شدن آدم میشن، مگه نه؟

لعنتی، امید خیلی حس قوی ایه، این امیدها مثل سرابی بودن که هزار بار بلند شدم و دویدم و دویدم و دستامو دراز کردم تا بگیرمشون، این امیدها مثل ستاره های کویر بودن که دست دراز میکردم بچینمشون، چندبار باید امیدوارم شم و بفهمم امیدم واهی بوده؟ وقتش نیست دیگه دستمو دراز کنم و بگیرمش؟ وقتش نیست احساس کنم مصداق تمام فیلم های تراژدی ای که دیدم نیستم؟ فیلم هایی که تهش ناراحت میشی ولی میدونی این پایان منطقی فیلمه و من خیلی خیلی خوب میتونم این فیلم ها رو پیش بینی کنم که هیچ، باهاشون کنار بیام و اصن ناراحت هم نشم، چرا؟ چرا نمیتونم با بازیگرهای فیلم هایی همزادپنداری کنم که لباس های رنگارنگ میپوشن و دست در دست عشقشون میگردن و میچرخن و میخندن؟ یا مثلن آدم های خیلی خوشحال و موفق که با زحمت رسیدن به چیزهایی که دارن، چرا این فیلم ها دیگه برام معنی ندارن؟ انگار اینا فقط فیلمه... چرا یه فیلتر واقعیت روی تک تک اتفاق های زندگی میذارم و فقط چیزهایی رو میفهمم که از اون فیلتر رد شده باشن

+خدایا؟ میشه بشنوی؟ میشه این دفعه فرق کنه؟ میشه من بدون جون کندن داشته باشمش؟ میشه یه کم آسونش کنی؟ مثلن خیلی رله همه چی پیش بره، احساس کنم تو خواستی؟ احساس کنم این مسیری بوده که باید از اول میرفتم دنبالش؟ میشه یه کم گوشاتو باز کنی؟ میشه پیش بیاد بدون این که بخوام پیش بیارمش؟ میترسم از خوشحال بودن، میترسم از آرزو کردن، میترسم از خواستن و نشدن، میترسم از رویاپردازی، خدایا؟ میدونی تو مسئول تمام ترس های منی؟ میدونی تو باعث شدی انقدر بدبین شم؟ میدونی تو باعث شدی انقدر قوی شم؟ میدونی تو باعث شدی هزار بار زمین بخورم و وایسم دوباره؟ میدونی حتا اگه باز هم بهم ندیش جز تو امیدی ندارم؟ میدونی دیگه خیلی وقته فقط و فقط آرزوهامو از تو میخوام؟ میبینی چقدر نیازمندتم؟ میشه این یه بار کمک کنی که بشه؟ 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۸
نی لو
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ

ماهی سیاه کوچولو

مخلوطی از حس خوشحالی و غم رو دارم، خوشحالی برای این که دو تا عزیز ترین آدمای زندگیم از یه دانشگاه پذیرش گرفتن و خلاصه پنج سال آیندشون با هم خواهد بود و ناراحتی برای این وضعیت مزخرف خودم، اینکه منم اگه اون دانشگاه اپلای میکردم میتونستیم با هم باشیم، اینکه زندگی نمیدونم داره با آینده من چیکار میکنه، اینکه تا حرف از رفتن میشه میترسم، وقتی از دور نگاهش میکنی خیلی قشنگه، رفتن به جای جدید و آدمای جدید، یه دنیای دیگه ای که میتونه به روت باز بشه... اما از نزدیک وقتی دوستامو میبینم که دارن کم کم آماده رفتن میشن خیلی حالم بد میشه، سختیشو احساس میکنم و به این فکر میکنم من شاید آدم این همه دوری و از صفر ساختن نباشم... 
نمیدونم چرا انقدر سخت شد همه چی... جدیدن فاصله امیدواری و ناامیدیم یه نخ باریکه و همین طور فاصله خوشحالی و ناراحتیم، تا چند لحظه پیش داشتم با دوستام خوشحالی میکردم از اینکه از یه دانشگاه خیلی خوب پذیرش گرفتن و اینکه قراره با هم برن و میگفتم کی قراره عروسی کنین اما الان با یه وضعیت **** ولو شدم رو تخت و فکر میکنم به اینکه چرا اینجوری شد، به این فک میکنم که حتا اگه پذیرش هم بگیرم خوشحال نیستم چون تنها قراره برم، تنهایی باید چمدونامو بکشم و کسی نیست که با هم غر بزنیم، هیچ کسی نخواهد بود، این یعنی رفتن، قراره جایی بری که هیچ کس نیست و من آدمش هستم؟ فکر نمیکنم...
۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۳
نی لو
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ

وقتی همه دنیا به یه ورته

توی زندگی همه ماها هستن آدمایی که باعث شن بعضی وقتا شک کنیم ما درست زندگی کردیم یا اونا، بعضی وقتا آرزو میکنم کاش منم مثل الف میتونستم با ازدواج خوشحال باشم، کاش میتونستم بدون کتاب خوندن زنده بمونم، بدون فکر کردن حتا... الف زندگی آروم و خوشحالی داره، لابلای گروه های تلگرامی، بین زن های تازه ازدواج کرده ای از جنس خودش، مهمونی های هرهفته شون، خرید کردناش، غذا درست کردناش و این که سعی میکنه همیشه خوش تیپ و خوشگل به نظر برسه, پیج های تلگرام رو زیر و رو میکنه تا لباس عید پیدا کنه، موهاشو رنگ میکنه، ناخن میکاره، هر ماه یه شکل جدید روش نقاشی میکنه، مهمونی میگیره، غذاهای خوشمزه درست میکنه و همیشه مهموناش راضی و سیر و خوشحال و حندون از خونشون میرن بیرون... الف شوهرشو که دوست پسرش بوده قبلن خیلی دوست داره، سر کار نمیره، حوصله کار نداره به قول خودش، ساعت ۱۲ از خواب پا میشه، آشپزی میکنه، باشگاه میره، بیرون میره، عصر شوهرش میاد خونه، میره جلو در استقبالش، بغلش میکنه، با هم سریال میبینن و فردا دوباره همه چی از اول شروع میشه

وقتی دیدم شوهرش دست میندازه دور گردنش و با هم بلند بلند میخندن یه حس شاید از جنس حسادت حس کردم، نه به خاطر اینکه من چیزایی که اون داره رو ندارم، به خاطر اینکه شاید من خیلی داستانو پیچیده کردم، خوشبختیمو تابع هزار و صد و بیست و یک عامل کردم که حالا که یکی دوتاشون سرجاش نیست حس نرسیدن دارم، حس میکنم خدا نخواسته، من تلاشمو کردم و اون نمیخواد، من از دستم کار دیگه ای برنمیومد اما خدا نمیخواد که بشه

یا حتا پ! تمام اون سال هایی رو که من داشتم درس میخوندم و مثل خر کوله و لپ تاپ از کتابخونه مرکزی تا کتابخونه دانشگده فیزیک حمالی میکردم، اون داشت تو مهمونی ها و دورهمی با بچه های فلان گروه میرقصید و مست میکردن و عربده میکشن، فرق من و اون چیه؟ اون هزار تا آدم بی خاصیت دورشه و آخر هر هفته ش پره با مهمونی و دورهمی، من جمعه ها ریجکتای دانشگاهامو میگیرم و عر میزنم که خاک بر سر بی لیاقتتون کنن، که لیاقتتون همون چینی های خنگ و احمقه، خاک بر سر این مملکت، خاک بر سر اون دانشکده لعنتی... اون خوشحال تر از منه، درس یه ورش بود، اگه هر هفته نبود، هر دو هفته یه بار مسافرت و گردش و تفریح بود و راضیه از تصمیماش... (به این تراژدی ای نیست، متن میطلبید من آدم بدبخته باشم، اون خوشبخته :)) منم کلی گشتم و تفریح کردم و کافه گردی کردم، اما نسبی در نظر گرفتم)

در نهایت گور بابای همه این فرق ها و فکرها، یه کم مرخصی میخوام بدم به خودم

+حال خوبمو مدیون ته چین مسلم هستم، #مرسی‌#که #هست :دی

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۴
نی لو
يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

آش شله قلمکار- دو

+وقتی ناراحتیم، ناراحتیمونو نشون بدیم، یکی از چیزایی که تو این سال ها از پ خیلی خوب یاد گرفتم اینه که سابقه آدما رو یادش نمیره، زخمایی که روی روحش زدنو یادش نمیره، غم ها و ناراحتی هاشو... امروز وقتی با استادم خیلی سرد برخورد کردم و هی میپرسید قهری خانم فلانی، یاد تمام اشکایی افتادم که باعث شد پ جلوی اون همه آدم بریزه، تمام پول هایی که از جیبمون دادیم و گفت دانشجویی که پول نداره باید بره بمیره، تمام استرس هایی که باعثشون شد، راهروی اتاقش که جایی بود که هردفعه میخواستیم بریم وحشت داشتیم که کدوممون در بزنیم... نگفتم قهرم، گفتم بهش ناراحتم ولی... کینه ای نبودم و نیستم ولی نمیخوام یادم بره و دوباره قهقهه و کرکر خنده... این رفتار باعث میشه آدما فک نکن با خر طرف هستن و این اجازه رو به خودشون نمیدن که خیلی نرمال رفتار کنن انگار نه انگار که قلبتو شکوندن، این چند سال توی آزمایشگاه دیدم منی که سر خم نکردم جلوی استاد خیلی نتیجه بهتری ازونایی گرفتم که سعی کردن کجدار مریض باهاش بگذرونم، اذیت شدم اما خیلی یاد گرفتم

++از یه جایی به بعد آدم دکمه احساسشو off میکنه، با خیلیا ممکنه بگی بخندی، ناهار بخوری، کوه بری، بیرون بری، از یه سری بخش های dark شخصیتت بگی، چت های طولانی بکنی، بحث مذهبی کنی، اما حست فقط دوست معمولیه، بعد یه جایی انقدر تعجب میکنی که به خودت نگاه میکنی میگی من واقعن کی اینجوری شدم؟ من کی انقدر بی احساس شدم؟ کی منطق جای احساسم نشست؟ و بعد جوابی پیدا نمیکنی...

+++اینو توی فرانی و زویی سلینجر خوندم، خیلی بهش دارم فک میکنم:

"خداوند قلب را نه با افکار که با دردها و تناقضات راهنمایی می کند"

پیشنهاد میکنم بخونین این کتابو حتمن، ترجمه میلاد زکریا خیلی ترجمه خوبی بود! یه پست مینویسم در موردش حتمن!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۷
نی لو
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ق.ظ

نه نه نه نه

بزرگترین ضعف من توی زندگی این بوده که "نه" گفتن برام سخت بوده، همیشه به این فکر کردم که طرف مقابل رو ناراحت نکنم، امروز آقای ایکس میخواست منو برسونه خونه و این کار رو از روی لطفش داشت انجام میداد، من نتونستم بگم نه چون به نظرم توهین بود به طرف مقابل... موقع خداحافظی آقای ایکس دستشو دراز کرد دست بده و من هیچ حس نزدیکی نسبت بهش نداشتم، توی حریم امن من نبود و حتا تفکراتش خیلی با من فرق داشت، ولی به خاطر این که زحمت کشیده بود و منو توی بارون و برف رسونده بود و به خاطر این که بهش بی احترامی نشه باهاش دست دادم...

اون موقع که داشتم دستمو داشتم دراز میکردم به این فکر میکردم که اگه بگم نه یه برچسب "دگم مذهبی" میخورم، من مشکلی از نظر مذهبی با دست دادن ندارم اما نه با هر خری! همیشه از این بدم میومده که مذهبو به رفتار من ربط بدن، این برچسب هایی که ممکنه آدم بخوره باعث میشن خودت نباشی و از اینکه توسط بقیه قضاوت شم بدم میاد، فک کنم دلیل اصلی این ناتوانی در قاطعانه "نه" گفتن همین قضاوت بقیه س، همیشه دوست داشتم توی نظر بقیه آدم نایسی باشم و دیگرانو ناراحت نکنم که این منجر میشه کارایی بکنم که با عقلم یا احساسم جور در نمیاد، من به اون آدم حس محرم بودن نداشتم ولی یک ساعت تو ماشینش نشستم و برای این که برچسب بیشعور بداخلاق نخورم باهاش گفتم و خندیدم و آخرش هم بر خلاف میل قلبیم گذاشتیم دستمو بگیره

از خودم ناامیدم که چرا نمیتونم قاطعانه "نه" بگم

+وقتی دختری که دانشحوی پزشکیه بهت برمیگرده میگه من حاضر نیستم زیر دست جراح زن برم چه حسی پیدا میکنی و چی میگی؟! نمیدونم این همه بی اعتمادی از کجا میاد، چرا باید ما زن ها نسبت به جنس خودمون انقدر بی اعتماد باشیم؟


۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۲۷
نی لو

خدایا؟ میشه تمومش کنی؟

چرا تموم بشو نیست این داستان؟ چرا هی پیچیده تر میشه؟ چرا وقتی فکر میکنم قضیه حل شده س حل نشده تر و بی راه حل تر میشه؟

چرا کلاغه به خونه ش نمیرسه؟ چرا حال خوبم مداوم نمیشه؟ چرا آرامشم همیشگی نمیشه؟ چرا میدی و میگیریش؟ چرا؟

۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۵
نی لو
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خونه خیلی خوبه

امروز بعد از دویدن دنبال یه مشت کاغذبازیای nonsense رفتم گوشه نمازخونه دانشگاه ولو شدم، خسته بودم خیلی و تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم بعد برم خونه، با پالتو خوابیدم چادرم مثل ملافه انداحتم رو خودم. اما در تمام اون مدت حس میکردم چقدر زمین سرده و مثل لوبیا جمع شده بودم تو خودم.

شب که داشتم برمیگشتم خونه و باد سرد صورتمو میسوزوند به این فک کردم بزرگ ترین دارایی من نه خانواده س، نه درس، نه دوستام و بزرگ ترین مشکل منم توی زندگی نه ترامپه که آرزوهای منو با خودش نابود کرد، نه اونیه که دیگه نیست، نه اونیه که میخوام باشه و نیست، نه آدمای بیشعورن که هیچی رو نمیفهمن، نه وضع این جامعه س...

بزرگ ترین دارایی من امنیته، یه سقفه که بالا سرمه، پتوییه که شبا جمع میشم زیرش و مهم نیست اون روز چحوری گذشته باشه من زیر اون پتو آروم ترین آدم دنیام و بعد پنج دقیقه خوابم برده، بزرگ ترین دارایی من خونمونه، بوی غذایی که توش میپیچه و آدمایین که پشتم وایسادن و در بدترین شرایط پشتمو خالی نمیکنن...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
نی لو
شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ

عنوان نداره- شش

چند وقتیه که خیلی از خودم راضیم...
من نسبت آدم مغرور پارسال خیلی عوض شدم، من یاد گرفتم به خاطر اینکه آروم باشم، به خاطر اینکه حل نشده ای توی ذهنم باشه پا روی غرورم بذارم و سعی کنم مشکلاتمو نه مثل بچه دوساله، بلکه مثل یه آدم عاقل حل کنم، چند وقته آرومم، با درونم در صلحم، به جای اینکه به غرورم افتخار کنم به این آرامش ناشی از نگه نداشتن حرف هام افتخار میکنم :)

+فک کنم پارسال بود که تو ساختمون پلاسکو دنبال کادو تولد بودیم برای یکی از بچه ها، یادمه اونروز چقدر به سلیقه فروشنده های اونجا فحش دادیم و بیست دفعه طبقه هاشو بالا پایین کردیم تا بتونیم یه چیز بدردبخور پیدا کنیم... خیلی غم انگیزه صبح بری سر کار و شب برنگردی، خیلی غم انگیزه که زندگی انقدر میتونه بیرحم باشه... نمیدونم چی بگم، یه فاتحه برای شاد شدن روحشون بخونیم
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۵
نی لو