شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۳ ب.ظ
ماهی سیاه کوچولو
مخلوطی از حس خوشحالی و غم رو دارم، خوشحالی برای این که دو تا عزیز ترین آدمای زندگیم از یه دانشگاه پذیرش گرفتن و خلاصه پنج سال آیندشون با هم خواهد بود و ناراحتی برای این وضعیت مزخرف خودم، اینکه منم اگه اون دانشگاه اپلای میکردم میتونستیم با هم باشیم، اینکه زندگی نمیدونم داره با آینده من چیکار میکنه، اینکه تا حرف از رفتن میشه میترسم، وقتی از دور نگاهش میکنی خیلی قشنگه، رفتن به جای جدید و آدمای جدید، یه دنیای دیگه ای که میتونه به روت باز بشه... اما از نزدیک وقتی دوستامو میبینم که دارن کم کم آماده رفتن میشن خیلی حالم بد میشه، سختیشو احساس میکنم و به این فکر میکنم من شاید آدم این همه دوری و از صفر ساختن نباشم...
نمیدونم چرا انقدر سخت شد همه چی... جدیدن فاصله امیدواری و ناامیدیم یه نخ باریکه و همین طور فاصله خوشحالی و ناراحتیم، تا چند لحظه پیش داشتم با دوستام خوشحالی میکردم از اینکه از یه دانشگاه خیلی خوب پذیرش گرفتن و اینکه قراره با هم برن و میگفتم کی قراره عروسی کنین اما الان با یه وضعیت **** ولو شدم رو تخت و فکر میکنم به اینکه چرا اینجوری شد، به این فک میکنم که حتا اگه پذیرش هم بگیرم خوشحال نیستم چون تنها قراره برم، تنهایی باید چمدونامو بکشم و کسی نیست که با هم غر بزنیم، هیچ کسی نخواهد بود، این یعنی رفتن، قراره جایی بری که هیچ کس نیست و من آدمش هستم؟ فکر نمیکنم...
۹۶/۰۱/۱۹