نسترن نوشت- یک
من یه زن خسته ام، از هفت صبح تا شش بعد از ظهر کار میکنم، صبح ها در مترو چرت میزنم، عصر ها کیفم را از شانه ی راست به شانه ی چپ می اندازم، وزنم را از روی پای چپ به پای راست متنقل میکنم، یک دستم را به دستگیره مترو میگیرم، نگاه خیره ام را به صفحه تلگرامم قفل میکنم و پیام های گروه پسرخاله دخترخاله هایم را بالا پایین میکنم، اگر سرم را بلند کنم به موهای مش خانم رویرویی نگاه میکنم، به کفش های چرم خانم بغلی
به شام شب فکر میکنم، به بچه هایم، به شوهرم، خودم را فراموش کردم تا بچه هایم کلاس موسیقی بروند، یاد بگیرند انگلیسی حرف بزنند، دکتر شوند، مهندس شوند، آن قدر در خانواده غرق شدم از خودم غافل شدم، شب ها به پخت و پز میگذشت، به جای کتاب خواندن و سریال دیدن درگیر مشق ها و دیکته های بچه هایم بودم در حالی که همسرم فوتبال میدید، من سر بچه ها داد و بیداد میکردم و مجبورشان میکردم به درس خواندن و برای خوشان "کسی" شدن، به جای رفتن به باشگاه و ورزش کردن به جلسات اولیا و مربیان میرفتم، خرید خانه میگردم، شاید سه ماه یکبار آرایشگاه میرفتم، کم کم موهایم سفید شد اما سفیدی ها را زیر رنگ مخفی میکردم، به هیچ کس نگفتم، که دارم پیر می شود، آرام آرام…، وقت های اضافی به خرید میگذشت، کتاب برای بچه ها، یا کیف و کفش برای خودم از حراجی ها درحالی با جمع و تفریق قیمت اجناس را از درآمدم کم میکردم...
هرسال دو سانت به دور کمرم اضافه شد، در سی سالگی متوقف شدم، کتاب هایی که خواندم همان هایی بود که تا سی سالگی خوانده بودم، فیلم هایی که دیدم همان هایی بود که تا سی سالگی دیده بودم، کوه هایی که رفتم همان هایی که تا یکی دو سال بعد ازدواج با همسرم میرفتیم، آرزویم شد قد آرزوی بچه هایم، قد درآمد همسرم و سهمم از زندگی شد افتخار به افتخارهای بقیه…