ای برده امان از دل عشاق کجایی... تا سجده گذارم...
هشت ساعت overdose آهنگ توی جاده معنیش میتونه این باشه که هوس کنم پی ام بدم بهش بگم لعنتی جات خیلی خالیه... اما بدون که هیچ راهی نیست، هیچی و آخر قصه ابی رو براش بخونم و بگم خداحافظ اما نکردم
صد دفعه وقتی با ابی خوندم "میشکنم بی تو و نیستی..."، "نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه..."، "آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام"، "تو دیگه برنمیگردی آخر قصه همینه..." نتیجه ش سردرد امروز بود، سردرد با نبض که وقتی از جلوی اون کوچه ای رد شدم که ماه رمضون توش افطار کردیم بدتر و بدتر شد... کف کوچه نشستیم، پشت در یه خونه و آش خوردیم و هلو و دلستر! چون هوس هلو و دلستر کرده بودم اون روز! خانومی که توی اون خونه زندگی میکرد وقتی از جلومون رد شد کلی حال کرد باهامون و تعارف کرد بریم خونه ش، ماه رمضون هنوز هم معناش تویی، به خاطر تمام روزهاش که تا سحر بیدار بودیم و حرف میزدیم، هنوزم که هنوزه تا "دام در آغوش نگیرم نگرانم..."
عید داره میاد و میترسم عید سال بعد هم مثل امسال باشه، میترسم عید سال های بعد تر هم مثل عید امسال باشه، همین قدر پا در هوا، بدون اینکه تکلیفم معلوم شده باشه چیکار قراره بکنم، نه وضع درسم، مشخصه، نه وضع زندگیم، نه هیچ چیز دیگه ای و حقیقتن هیچ کاری از دست من برنمیاد دیگه جز انتظار و انتظار و انتظار...
+ممنون از همه تون واسه کامنتی پست قبلی...