خدای مهربون من :)
شاید پارسال همین موقع ها بود با بچه ها سلف بودیم و ناهار میخوردیم و بحث اعتقاد به خدا بود، من خیلی مصرانه تاکید داشتم شاید این اعتقاد ما به خاطر تربیتیه که از بچگی داشتیم، اگه توی خانواده ای به دنیا میومدیم که اون سر دنیا نه دین دارن، نه مذهب شاید این اعتقاد به خدا رو هم نداشتیم، پ میگفت من حسش کردم، توی بعضی از روزای زندگیم دیدمش که دستمو میگیره، من اون موقع داشتم فکر میکردم خوش یه حال پ و بهش حسودی میکردم، پ میگفت وقتایی که نماز نمیخونه یه گمشده توی زندگیش داره، انگار یه چیزی سر جاش نیست، من اون موقع نماز میخوندم ولی وقتی به هر دلیلی وقت نمیشد نماز بخونم یا قضا میشد به هیچ عنوان این حس هایی که پ تجربه کرده بود رو نداشتم، نه حتا سر سوزنی عذاب وجدان، امروز دقیقن همین بحث ها داشت تکرار میشد، پ از اعتقادش به خدا میگفت و این که دیدتش، حسش کرده و من کلمه به کلمه حرفاشو میفهمیدم، هر لغتی که استفاده میکرد، هر جمله، مکث هایی که بین جمله هاش بود، همه رو چشیده بودم و فقط سر تکون میدادم و تایید میکردم، یه لبخند گنده نسشت روی لبام...
خدا رو من دیدم ،که دستمو گرفت، مهم نیست که چی رو از دست دادم، ازش خواستم حالمو خوب کنه و حالم بهتر شد، من راضیم از اتفاقی که افتاد چون به بهای لبخند امروزم تموم شد، لبخند به خاطر خدایی که این روزا توی لحظه لحظه زندگیم حسش میکنم... میتونم صد صفحه در مورد این حس بنویسم، این که پشتم گرمه، اینکه چقدر آرومم، این که زندگی خیلی مفهوم عمیق تری داره برام، این که به خاطر این حس چقدر سعی کردم خودم رو تغییر بدم، چقدر سعی کردم آدم بهتر و مفید تری باشم اما نگفته بمونه بهتره... امیدوارم حسش گرده باشین و اگه نکردین امیدوارم حسش کنین...
شکر یک عالمه... شکر خیلی زیاد...