Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۲ ق.ظ

دچار...

بهش گفتم با شنیدن منو قضاوت نکن، حرفامو به هم ربط نده، بذار زمان بگذره تا بشناسیم... گفتم میتونی با شنیدن در عرض دو ساعت یه آدمو قضاوت کنی ولی اگه بر اساس رفتارهاش بخوای قضاوتش کنی شاید بعد سال ها هم نتونی بشناسیش، گفتم تو میتونی چیزی رو که میخوای برداشت کنی از من اما اون من نیستم، اون چیزیه که تو ساختی از من
بهش گفتم ذهنتو خالی کن، یه tab باز کن بلنک بلنک (blank) بذار من یه مداد بگیرم دستم و نقاشی بکشم، زمان بده، کم کم با حقیقت پر میشه نه چیزایی که تو فکر میکنی حقیقته
گفت کمکم کن، گفتم من کنارتم، گفت مرسی که هستی، گفتم خدا رو نگاه کن، اونه همه ش، من نیستم، یهو گونه هام خیس شد...
شکر که میبینمت، شکر که خنده هام بلندتره، شکر که وقتی نماز میخونم حالم خوب میشه، شکر که میتونم حال یکی دیگه رو خوب کنم، شکر شکر شکر شکر شکر شکر... 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
+یه عالمه پست نخونده دارم، یه عالمه!!! میام، خیلی درگیرم، خیلی... دعام کنین :)
++اولین دانشگاه به لطف ترامپ عزیز rejectم کرد، اما من خوبم :دی
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۴۲
نی لو
يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ

خونه خیلی خوبه

امروز بعد از دویدن دنبال یه مشت کاغذبازیای nonsense رفتم گوشه نمازخونه دانشگاه ولو شدم، خسته بودم خیلی و تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم بعد برم خونه، با پالتو خوابیدم چادرم مثل ملافه انداحتم رو خودم. اما در تمام اون مدت حس میکردم چقدر زمین سرده و مثل لوبیا جمع شده بودم تو خودم.

شب که داشتم برمیگشتم خونه و باد سرد صورتمو میسوزوند به این فک کردم بزرگ ترین دارایی من نه خانواده س، نه درس، نه دوستام و بزرگ ترین مشکل منم توی زندگی نه ترامپه که آرزوهای منو با خودش نابود کرد، نه اونیه که دیگه نیست، نه اونیه که میخوام باشه و نیست، نه آدمای بیشعورن که هیچی رو نمیفهمن، نه وضع این جامعه س...

بزرگ ترین دارایی من امنیته، یه سقفه که بالا سرمه، پتوییه که شبا جمع میشم زیرش و مهم نیست اون روز چحوری گذشته باشه من زیر اون پتو آروم ترین آدم دنیام و بعد پنج دقیقه خوابم برده، بزرگ ترین دارایی من خونمونه، بوی غذایی که توش میپیچه و آدمایین که پشتم وایسادن و در بدترین شرایط پشتمو خالی نمیکنن...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۱
نی لو
روزایی که خودتو پرت میکنی لابلای آهنگ و وبلاگ و فیلم و سریال و کتاب
روزایی که قضاوت میشی و حرفایی میشنوی که میتونن از پا درت بیارن و فقط هندزفریو بیشتر فشار میدی تو گوشت که نشنوی
وقتی یه قطره اشک گوشه چشمت تقلا میکنه که روی مژه هات سر بخوره و بیاد پایین
و تو یاد گرفتی اشکاتو با بغض قورت بدی و سکوت کنی فقط. چون آدم ها خیلی چیزا رو نمیفهمن، آدما خیلی راحت با احساسات اطرافیانشون بازی میکنن، آدما نمیفهمن دل تنگی یعنی چی، نمیفهمن دوست داشتن و غرور یعنی چه، غرور تو رو راحت زیر پاشون له میکنن و لبخند میزنن...
الف میگفت بعد تو آدم آهنی میشم، اونروز بهش میخندیدم اما الان چی؟ هه! روزی میرسه که حسامو جمع میکنم و میریزمشون تو کیسه زباله و تمام... و دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمیدم 
۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۵
نی لو
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ب.ظ

At Every Occasion I'll Be Ready For The Funeral

مست کرده بود، 

بهش یه عالمه مسیج داده بود از اینکه چقدر دوسش داره هنوز و اینکه بعد یه سال هیچی عوض نشده

بهش گفته بود الان مستم که دارم اینا رو میگم، فردا که عقلم بیاد سر جاش خیلی پشیمون میشم

بهش گفته بود تو همونی بودی که میگفتی عشق یعنی هرگز نگی متاسفم، چی شد که اینجوری شدی؟

جوابی که گرفته بود یه سری بد و بیراه بود فقط...

+این حجم از عوض شدن آدما رو نمیتونم درک کنم...

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۱۴
نی لو
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

A Clockwork Orange

اگه commitment issue دارین این کتاب فک کنم از نگرانی درتون بیاره تا حدی!
من حال کردم باهاش، البته ترجمه درستشو باید بخونین که سانسورش مینیمم باشه و این که مهم تر از همه فصل آخرشو داشته باشه، فصل آخرشو تو نسخه آمریکایی حذف میکنن در حالی که به نظر من کل کتاب توی فصل آخر معنی پیدا میکنه، اگه فیلمشو هم دیده باشین بر مبنای سه فصل اول ساخته شده که خود نویسنده اصلن خوشحال نیست به خاطر این موضوع! البته بعدها اضافه میکنن فصل آخرشو...
اینم نویسنده گفته که جالبه به نظرم:
"به نظر میرسد که این رمان میراث ادبی من خواهد بود و آثار دیگرم که نزد من ارزش بیشتری دارند به دست فراموشی سپرده خواهند شد. این برای یک هنرمند تجربه غریبی نیست. راخمانینوف هم عادت به گله کردن داشت، چون او را بیشتر به خاطر یک پرلود سی شارپ مینور که در نوزده سالگی نوشته بود میشناختند و قطعاتی که در دوران بزرگسالی اش نوشته بود هیچکدام به رادیو و تلویزیون راه پیدا نکردند. کودکان برای اولین بار که پشت پیانو می نشینند، یکی از مینویٔت های جی ماژور بتهوون را اجرا میکنند؛ اثری که خود او از آن نفرت داشت."
 
۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۰۱
نی لو
دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

فراری از غنا!

این خانومه قرار بود خیلی خوشگل بشه اما شبیه آدمایی شد که از بیماری بری بری رنج میبرن و دچار سوءهاضمه ن!

برای توجیه باید بگم اولین پرتره م بود و بعد بیشتر از یک سال رفتم رفتم سراغ زغال دوباره :دی

این شما و این بانوی آفریقایی 

پی نوشت: البته یه چیزیم بگم! خدایی خودش از عکسش بهتره! :دی

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۴۰
نی لو
شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ب.ظ

عنوان نداره- شش

چند وقتیه که خیلی از خودم راضیم...
من نسبت آدم مغرور پارسال خیلی عوض شدم، من یاد گرفتم به خاطر اینکه آروم باشم، به خاطر اینکه حل نشده ای توی ذهنم باشه پا روی غرورم بذارم و سعی کنم مشکلاتمو نه مثل بچه دوساله، بلکه مثل یه آدم عاقل حل کنم، چند وقته آرومم، با درونم در صلحم، به جای اینکه به غرورم افتخار کنم به این آرامش ناشی از نگه نداشتن حرف هام افتخار میکنم :)

+فک کنم پارسال بود که تو ساختمون پلاسکو دنبال کادو تولد بودیم برای یکی از بچه ها، یادمه اونروز چقدر به سلیقه فروشنده های اونجا فحش دادیم و بیست دفعه طبقه هاشو بالا پایین کردیم تا بتونیم یه چیز بدردبخور پیدا کنیم... خیلی غم انگیزه صبح بری سر کار و شب برنگردی، خیلی غم انگیزه که زندگی انقدر میتونه بیرحم باشه... نمیدونم چی بگم، یه فاتحه برای شاد شدن روحشون بخونیم
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۵
نی لو
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

مامان

نمی دونم از خودم شروع کنم به نوشتن یا مامان! مامان همیشه شمال بود، من جنوب، مامان شرق بود، من غرب و هیچ پلی نبود که ما رو به هم وصل کنه، بارها و بارها دعوا کردیم، قهر کردیم، قهر که میگم نه قهر معمولی ها، قهرهایی که کشنده ن، قهرهایی که من حرفایی زدم که حتا الان وقتی برمیگردم ده سال پیشو نگاه میکنم هنوز که هنوزه سرخ میشم از خجالت که چی شد اینو گفتم!!!
مامان همیشه تنها بود، من هیچ وقت از آرزوهام و خواسته هام و داشته ها و نداشته ها و مهم تر از همه حس هام نمیگفتم بهش چون خیلی فرق داشتیم، چون حس نزدیکی نمیکردم باهاش. یادمه دبیرستان که بودم خیلی حسرت آدمایی رو میخوردن که با مامانشون خیلی دوست بودن...
تا اینکه گذشت و گذشت و من بزرگ تر شدم، از نظر فکری به مامان نزدیک تر شدم اما با راه مامان نه، از راهی که ۱۸۰ درجه متفاوت بود با شیوه مامان، به این نتیجه رسیدم که راهش درست بوده، حس عذاب وجدان کردم به خاطر اینکه سهم مامان بابا توی موفقیت من اگه ۷۰ درصد نبوده، ۴۰ درصد بوده و تنها چیزی که از من عایدشون شده خستگی ها و غرغرها و نارضایتی ها و مشکلاتم بوده که از راهنمایی تا دانشگاه براشون میاوردم خونه! درس خوندن و درس خوندن و درس خوندن من عایدشون شده! و اینجا بود که به خودم اومدم...
سعی کردم یه پلی بزنم هرچند کوچیک! هنوزم که هنوزه شاید از آرزوهام و حسام نتونم بگم، اما از نگرانی هام بیشتر میگم براش، گاهی میشینم پیشش ممکنه صرفن غر بزنم اما همین حرف زدن خوبه برای رابطه ای که وجود نداشته، پیشرفت به حساب می یاد، دیگه قهر نمیکنیم، منطقی حرف میزنیم و میگم مامان مثلن اونجا تو پیش داوری کردی و در کمال تعجب مامان نمیگه همیشه من درست میگم و قبول میکنه! خلاصه دیگه قهری نیست... من بیشتر یاد گرفتم سکوت کنم، به تفاوت ها احترام بذارم و همین طور مامان! واسه همین بیشتر با هم بیرون میریم، بیشتر میخندیم، بیشتر بغلش میکنم و ...
امروز وسط این همه کار و امتحان رفتم براش یه روسری آبرنگی با ترکیب رنگی مورد علاقه خودم و مامان یعنی سبز-آبی گرفتم و وقتی رفتم خونه بهش دادم، خوشحال شد واقعن! :) 
در برابر تمام زمانی که برای من گذاشته و همه زحمتایی که برام کشید اینا چیزی نیست، صفر صفره! اما چیزی که خوشحالم میکنه اینه که آینده روشن تری رو برای رابطه خودم و مامان میبینم و گاهی اوقات یه آدم مسئولیت پذیرو توی خودم میبینم که مامان همیشه آرزو داشته اونجوری باشم! احساس میکنم روزی میرسه که مامان راضی باشه از داشتن من...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جولیک، ممنون به خاطر این چالش، خیلی تلنگر خوبی بود، مطمینم مادر جان بهار به خاطر تک تک پستایی که با این موضوع نوشته شد بهت لبخند زده و تولدت مبارک :)

+فقط یکی دیگه مونده و اگه خدا بخواد و فاجعه رخ نده، تا کمتر از ۱۲ ساعت دیگه فارغ التحصیل میشم از اون خراب شده :دی
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۱
نی لو
سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

بشتابید بشتابید!

من چند سال پیش ثبت نام کرده بودم واسه اهدای عضو اما کارتش هنوز که هنوزه نیومده! اینجا رو تازه پیدا کردم، اگه شمام مثل من مشکل داشتین، اینجا خیلی راحت میتونین ثبت نام کنین :) 

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۳۰
نی لو
سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

عنوانه نداره- پنج

باید یه حسی تعریف بشه برای این وقتایی که آدم نمی دونه چشه... مثلن یکی میپرسه چطوری بگی مثلن دلم قلبمو خورده بعد طرف بفهمه چته! سوال نپرسه یعنی چی! چی شده و ...

اتفاقی نیفتاده ها، اما از خواب پا میشی حوصله خودت و هیچ کسو نداری، یه عالمه کار ریخته رو سرت حال نداری قدمی واسه انجام دادنشون برداری، میخوای بگیری بخوابی فقط، دارن حقتو میخورن میگی بذار بخورن، به من کار نداشته باشن فقط، دست از سر من بردارن.

اگه یه دوست مثل amy farah faller داشتم منو میبرد آزمایشگاهش، دو تا الکترود میکرد تو مغزم ببینه مشکل چیه

از یه جایی به بعد آدم حتا حوصله این که بگرده ریشه مشکلاتشو پیدا کنه رو هم نداره، ترجیح میده بشینه یه گوشه از دور به مشکلاتش نگاه کنه، نه راه حلی قراره پیدا شه، نه چیزی قراره تغییر کنه، یه جور سکون، فقط گیر کنه توی اون سکون و کسی کاریش نداشته باشه!


 

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
نی لو