امروز بعد از دویدن دنبال یه مشت کاغذبازیای nonsense رفتم گوشه نمازخونه دانشگاه ولو شدم، خسته بودم خیلی و تصمیم گرفتم یه ساعت بخوابم بعد برم خونه، با پالتو خوابیدم چادرم مثل ملافه انداحتم رو خودم. اما در تمام اون مدت حس میکردم چقدر زمین سرده و مثل لوبیا جمع شده بودم تو خودم.
شب که داشتم برمیگشتم خونه و باد سرد صورتمو میسوزوند به این فک کردم بزرگ ترین دارایی من نه خانواده س، نه درس، نه دوستام و بزرگ ترین مشکل منم توی زندگی نه ترامپه که آرزوهای منو با خودش نابود کرد، نه اونیه که دیگه نیست، نه اونیه که میخوام باشه و نیست، نه آدمای بیشعورن که هیچی رو نمیفهمن، نه وضع این جامعه س...
بزرگ ترین دارایی من امنیته، یه سقفه که بالا سرمه، پتوییه که شبا جمع میشم زیرش و مهم نیست اون روز چحوری گذشته باشه من زیر اون پتو آروم ترین آدم دنیام و بعد پنج دقیقه خوابم برده، بزرگ ترین دارایی من خونمونه، بوی غذایی که توش میپیچه و آدمایین که پشتم وایسادن و در بدترین شرایط پشتمو خالی نمیکنن...
مست کرده بود،
بهش یه عالمه مسیج داده بود از اینکه چقدر دوسش داره هنوز و اینکه بعد یه سال هیچی عوض نشده
بهش گفته بود الان مستم که دارم اینا رو میگم، فردا که عقلم بیاد سر جاش خیلی پشیمون میشم
بهش گفته بود تو همونی بودی که میگفتی عشق یعنی هرگز نگی متاسفم، چی شد که اینجوری شدی؟
جوابی که گرفته بود یه سری بد و بیراه بود فقط...
+این حجم از عوض شدن آدما رو نمیتونم درک کنم...
من چند سال پیش ثبت نام کرده بودم واسه اهدای عضو اما کارتش هنوز که هنوزه نیومده! اینجا رو تازه پیدا کردم، اگه شمام مثل من مشکل داشتین، اینجا خیلی راحت میتونین ثبت نام کنین :)
باید یه حسی تعریف بشه برای این وقتایی که آدم نمی دونه چشه... مثلن یکی میپرسه چطوری بگی مثلن دلم قلبمو خورده بعد طرف بفهمه چته! سوال نپرسه یعنی چی! چی شده و ...
اتفاقی نیفتاده ها، اما از خواب پا میشی حوصله خودت و هیچ کسو نداری، یه عالمه کار ریخته رو سرت حال نداری قدمی واسه انجام دادنشون برداری، میخوای بگیری بخوابی فقط، دارن حقتو میخورن میگی بذار بخورن، به من کار نداشته باشن فقط، دست از سر من بردارن.
اگه یه دوست مثل amy farah faller داشتم منو میبرد آزمایشگاهش، دو تا الکترود میکرد تو مغزم ببینه مشکل چیه
از یه جایی به بعد آدم حتا حوصله این که بگرده ریشه مشکلاتشو پیدا کنه رو هم نداره، ترجیح میده بشینه یه گوشه از دور به مشکلاتش نگاه کنه، نه راه حلی قراره پیدا شه، نه چیزی قراره تغییر کنه، یه جور سکون، فقط گیر کنه توی اون سکون و کسی کاریش نداشته باشه!