میم میگفت مهم ترین چیزی که آدم باید یاد بگیره اینه که حدشو با آدما نگه داره و من وقتی برمیگردم به گذشته نگاه میکنم، بزرگترین اشتباهم این بوده که حد نگه نداشتم و توی دوستی و توی طرف مقابل حل شدم. میم میگفت آدما حسودن، تو برات مهم نیست که طرفت از تو بالاتر باشه اما طرف مقابلت ممکنه اینجوری نباشه، ممکنه کوچک ترین جایی که تو ازش بزنی بالا ناراحت شه. حرفشو تطبیق دادم با آدمای دورم، آدمایی که وقتی احساس کنن کوچیک ترین تهدیدی براشون به حساب میای خیلی راحت میذارنت کنار...
دنیا خیلی پسته، آدماش پست تر و مناسباتی که باید با این آدما رعایت کنی تا بتونی کنارشون زندگی کنی پست ترین چیزیه که توی زندگیم دیدم، باید فاصله نگه داشتنو یاد بگیرم اما وقتی حسم بهم میگه فلانی آدم خوبیه و توی چندتا برخورد خوب بودنشو بهم ثابت کنه یه رابطه خیلی صمیمی رو بنا میکنم که واقعن چیزیو از طرفم پنهان نمیکنم و کل زندگیمو میگم بهش، توی دبیرستان این قضیه مشکلی نداشت اما توی دانشگاه چون منافع آدما بیشتره، جایی که طرف احساس کنه تو داری ازش میزنی بالا همه چیز برمیگرده، دوستی چند ساله فراموش میشه و بغض و نفرت میشینه جاش
خدایا این روزا رو تمومش کن، دلم آرامش میخواد، دلم میخواد آدمایی که باعث عذابم شدن رو دیگه نبینم
حتا جی میلم فهمیده اینو که...
به خدا حالم خوبه، چسناله م نمی کنه اما جالبه، دوست داشتم ثبتش کنم :))
من و ن بغل دستی هم بودیم تو دبستان! از سال اول با هم دوست بودیم و از سال سوم دبستان از هم جدا شدیم، اما تا همین پارسال دوستای خیلی صمیمی هم بودیم! تا اینکه یه مهمونی یه ذره ناجوری برای تولدش گرفت و منم گفتم راحت نیستم بیام و برچسب "دگم" خوردم و دیگه ارتباطمون خیلی ضعیف شد!
خلاصه، همون موقع هایی که من با س بودم، ن با یکی دیگه بود که اتفاقن اونم اسمش دقیقن مثل اسم س من بود، اسم خیلی رایجی هم نیستا، اما اولین بار که ازش پرسیدم اسمش چیه و گفت س تا نیم ساعت از خنده رو پا بند نبودیم. همین چند وقت پیش نامزدی ن با س برگزار شد و از اون روز به بعد هم کلی عکس مسافرت و اینور و اونور توی اینستاش به چشم میخوره. نه که حسودی کنما، میگم که حالم خیلی خوبه، نرمالم، آرومم،
اما نگاه کنین، زندگی خیلی شانسیه یا حداقل پارامترهای ناشناخته ش برای ما خیلی بیشتر از شناخته شده هاشه، من مطمئنم سعی کردم پاک تر از ن زندگی کنم، مطمئنم استاندارد کیفی زندگیم بالاتر بوده و مطمئنم رابطه ای خفن تر از اون چیزی که من با س داشتم نه تنها برای خودم، که برای هیچ کس دیگه ای وجود نداشته و نخواهد داشت! اما این زندگیه، ممکنه هزار تا پارامتر مشابه بچینه کنار هم و با پارامتر هزار و یکم کاری کنه که به همه اون هزارتای قبلی شک کنی!
خلاصه که همینه که هست، سخته کنار اومدن باهاش اما سعی کنیم با این یهویی های زندگی کنار بیایم!
پریروز کنار خیابون وایساده بودم منتظر اتوبوس که بیاد و خودمو بپرت کنم روی آخرین صندلی و آهنگی گوش کنم یا فیلمی ببینم تا خونه!
خیابون یه طرفه به بالاست و یهو در خلاف جهت، یعنی از بالا به پایین، یه موتوریه اومد و زد به من! انقدر شوک شدم اصن حرفی برای گفتن نداشتم
بعد حال موتوریه از من بدتر بود قلبشو گرفته بود و صورتش سفید شده بود و نفس نفس میزد اصن نمیتونست حرف بزنه، تنها چیزی که از دهنم درومد تو اون لحظه این بود که مگه نمیبینی؟؟؟؟؟ البته چیزیم نشد، حتا تعادلمم به هم نخورد خیلی اما اولین تصادف زندگیم بود
خلاصه تو اون لحظه به این فک کردم که زندگی خیلی بی ارزشه، یه لحظه، فقط یه لحظه وایسادی و ممکنه ثانیه بعدش نباشی بعد ما دهن خودمونو سرویس میکنیم واسه این زندگی ای که به هیچی بند نیست.
تصمیم گرفتم خودمو کمتر اذیت کنم، کمتر باعث عذاب خودم بشم، به خودم آسون بگیرم، زندگی کنم not vice cersa!
شاید اگه دختر نبودم یه کوله مینداختم رو دوشم، سفر میکردم به جاهایی که آدم آشنایی توش نباشه، نه اینترنتی باشه که خبرهای یهویی بت بدن که یک روز تمام پای لپتاپ فلجت کنه، نه عکسای فلج کننده ببینی، نه آدم هایی که داغونت کنن، آدمایی که دوستتن اما با جمله هاشون یا حتا سکوتشون نابودت میکنن، شاید آفریقا میرفتم و توی ساحل عاج زندگی میکردم، توی طبیعت بکرش پیاده روی می کردم، انقدر راه میرفتم تا تموم شم، از درختای انبه میرفتم بالا، بدون نگرانی از تموم شدنش انقدر انبه میخوردم تا تمام صورتم نوچ شه با مالیده شدن انبه به پوستم، یه کلبه ای چیزی پیدا میکردم و میرفتم معلم زبانی چیزی میشدم و خرج زندگیمو درمیاوردم
یه آسمون بالای سرم باشه که با نگاه کردن بهش حس امنیت کنم، آدمایی باشن که اونقدر احمق و بچه نباشن که مجبور باشم باهاشون سر و کله بزنی و خدایی رو حس کنم که گاهن لابلای این زندگی روزمره گمش می کنم...
یه روز دور میشم از این شهر، همه خاطراتشو میریزم دور، میرم یه جای دور و از اول میسازم
من همیشه آدم قوی ای بودم، آدمی بودم که توی شکست ها دستمو میذاشتم روی زانوهام و بلند میشدم و با قدرت بیشتر می جنگیدم، اما دیگه خسته شدم از جنگیدن، خسته شدم از مبارزه، دوست دارم آدم شکست خورده باشم و با شکست هام کنار بیام، همین، قدرتی رو حس نمی کنم که از درون برانگیخته م کنه
اگه یه آدم بعد از خوردن آبگوشت به عنوان ناهار، ساندویچ کباب تابه ای، موز، خیار، نارنگی، شیرینی خامه ای و یه پاکت چیپس و ماست بخوره (تا قبل از شام (قیمه)) و درنهایت عامل محدودکننده این پروسه تموم شدن خوراکی های موجود در خونه مادربزرگ باشه یعنی دیوونه شده؟ آی گس سو...