Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

میگفت روزایی بوده که از خدا میخواستم بمیرم

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...

این قلبم آتیش میگیره...


+کیفم پیدا شد، آقا دزده از خیرش گذشته مثل اینکه...
۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
نی لو
يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۸ ب.ظ

چو تخته پاره بر موج...

باید بنویسم از این روزها، این روزها فقط یادآور حالت تهوع هستند، یعنی از من بپرسند تیر ۹۶ را توصیف کن میگویم استفراغ، مثل لیلا حاتمی در رگ خواب، همان قدر تهوع آور... فقط من گربه ی پشمالویی ندارم که بغلش کنم و با آن حرف بزنم و عقده داشته ها و نداشته هایم را سر آن خالی کنم، حسرت گربه را بخورم که خوش به حالت که به هیچ کس نیاز نداری... چند روز دیگه یک سال دیگر به سال های عمرم اضافه می شود و دقیقن توی همین روز می توانم به صد برسم یا... یا صفر، حتا نوشتنش هم ترس آور است، بچه تر که بودم وقتی کسی میگفت بیست و سه ساله است من فکر میکردم مگر می شود آدم بیست و سه ساله شود؟؟؟ اصلن من یک روز بیست و سه ساله می شوم؟؟؟ من بیست و سه ساله می شود، چند روز دیگر، اما... کاش توی بیست و یک سالگی متوقف می شدم.... اگر باز هم نشد چه؟ عادت کردم به نشدن... نمیدانم این بار نشدن باعث می شود چه حسی داشته باشم، فکر میکردم دیگر قلبم از هیجان به تپش نمی افتد، اما افتاد، افتاد لعنتی!!! افتاد!!! کاش آرام می ماند، مگر نه اینکه با ورزش‌ آستانه تحملت بالاتر میرود و درد را حس نمیکنی، پس این قلب لعنتی من چرا بعد از این همه درد هنوز با همان دردهای قدیمی میتپد، چرا آرام نمیگیرد، چرا خفه نمیشود؟؟؟ وقتی فکر میکنم به آن لحظه قلبم میکوبد به سینه و احساس میکنم کل محتویات معده ام میخواهند بیرون بجهند... این روزها دویدن و دویدن و دل تنگی و شب بیداری و شیرجه زدن در فرندز است، این روزها بوی عرق میدهد، بوی استفراغ، بوی خواستن، بوی ترسیدن از خواستن و نرسیدن، بوی رفتن دوست داشتنی ترین ها، بوی آمدن آدم های جدید، بوی مرگ می دهد، این روزها بوی مرگ می دهد

شت شت... داره پی ام میده، من نمیخوام چیزی رو شروع کنم دیگه، من از تهعد حالم به هم میخوره، از عاشق شدن، از دوست داشتن، هیچ کس رو نمیخوام، هیچ کس، توروخدا پی ام نده، من نمیتونم بهت برینم، من هیچوقت یه هیچ کس نریدم، این نقطه ضعفم بوده همیشه... نمیتونم... به خدا نمیتونم... بفهم...

ز گفت برام دعا کن، براش دعا کرده بودم، اونی که میخواست شد و بهم میگفت پیش خودش گفته چقدر دلش پاک بوده... لعنتی این دل روش و توش زغاله... خدایا بشنوووووو

بعضی وقت ها فکر میکنم وقتی ماشین با سرعت ۱۲۰ تا توی صدر میره درو باز کنم، یه لحظه س، درد نداره، تموم میشه همه چی، راحت میشی، این همه جنگیدن و بالا و پایین پریدن، فریاد ها و جیغ ها و گریه ها و هوار ها... همه ش، همه ش، همه ش تو یه لحظه تموم میشه، جرئتشو ندارم ولی، هنوز احساس میکنم شاید روزهای خوب بیاد، شاید...

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۵۸
نی لو
دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۱ ق.ظ

...Sigh

از اون جایی که یه interview دارم و باید براش آماده شم، بعد از با خود کلنجار رفتن های فراوان مقاله دانلود کردم و الان گیر کردم بین یه مشت مقاله و هیچی نمیفهمم! یه عادت بدی که دارم اینه که همیشه باید همه چیزو کامل بفهمم، یعنی وقتی میگن درمورد x برو بخون من باید از اولش که x ظهور کرد بلد باشم تا تک تک ویژگی هاش، ساختارش، اینکه چرا این ویژگی ها رو داره، نحوه تولیدش، کاربردهاش، مزیت ها و معایبش و هزار تا چیز دیگه، یعنی وقتی یه تیکه از یه مقاله رو نمیفهمم نمیتونم جلو برم و شروع میکنم به پیدا کردن جواب، واسه همین خیلی کند پیش میرم، رفتم یه سر زدم یوتیوب بلکه یه فیلم آموزشی ای چیزی پیدا کنم از این فلاکت در بیام و یه فیلم پیدا کردم! یکی از این فیلم ها مال دانشگاه رویاهام بود و مربوط بود به همون دپارتمانی که من اپلای کرده بودم و اتفاقن استادی درس میداد که من کاملن در جریان کارش بودم و پروفایلشو قبلن زیرورو کرده بودم، هم چنین به این دانشگاه اپلای کرده بودم و اولین ریجکتم هم از همین دانشگاه رویاهام اومده بود...

از این نگم که چقدر موقع خوندن مقاله ها گیج بودم و حالم بد بود و اندازه گاو هم نمیفهمیدم و چقدر میخواستم سرمو بکوبم تو دیوارم، از این بگم که وقتی فیلم این استاده رو دیدم چقدررر لذت بردم، چقدر پاز کردم برگشتم عقب دوباره گوش دادم و شروع کردم نوت برداشتن، چقدر خوب درس میداد لعنتی، از این بگم که من چقدر عاشق رشته م بودم و هستم و چقدر ناراحتم از این که اونی که میخواستم نشد، از این میگم که الان حسرت دارم میخورم که من توی اون کلاس نیستم که دستمو ببرم بالا سوال بپرسم و اون استاده خیلی خوشحال بگرده بهم بگم ?yep و بعد با ذوق شروع کنه به توضیح دادن، این که حق من این نبود :(، اینکه دوست داشتم الان مثل یه سری از دوستام ویزام اومده بود و داشتم کارهای رفتنمو میکردم که برم بشینم جایی که دوستش دارم، از درس خوندن تو اونجا لذت میبرم، بودن سر کلاساشون مثل آرزو هست برام، جایی که حس کنم لیاقتمو دارن... ولی نشد، نمیدونم چرا، خدا نخواست؟ من به قدر کافی خوب نبودم؟ نمیدونم چرا نشد :( فقط میدونم الان حاضر بودم هرچی دارم رو بدم سر اون کلاس بشینم و فقط گوش کنم و گوش کنم و گوش کنم 


۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۱
نی لو
يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۵ ق.ظ

چرا عید نمیشه؟!

عشق یعنی صد سال دیگر بهش حسی که داری تو دلت جوونه

عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه

...




۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
نی لو
پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ

بین همه پیامبرا جرجیس رو انتخاب کرده

این عکس پایینو میبینم داغ دلم تازه میشه :(
کیفمو دزدیدن، کیف پولمو بردن، قرآنمم بردن، یه فلش مموری امانتم توش بود :((( با کلی چیز دیگه که مهم نیست، این کیف پول هدیه یه آدم خیلی عزیز بود، قرآنمم همین طور
اگه پول بود تو اون کیف پول مهم نبود برام، میگفتم حداقل برای یه چندرغاز پول دزدی کرده، تنها چیزی که تو اون کیف پول بود یه سکه ۲۰۰تومنی بود با کارت بانکی که تهش ۳۰۰۰ تومن باقی مونده
همه این ها به جهنم، از شنبه باید پاشم برم دنبال کارت متروی المثنی، گواهی نامه المثنی و کارت بانکمم از هستی ساقط کنم درحالی ۱۰۰۱ تا کار ریخته رو سرم...
+من نمیگذرم ازت عوضی
۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۴۷
نی لو
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چالش :دی

خب اینم از چالشی که تک سرنشین باکره آهنی راه انداخته :دی

تنها چیزی که به خودم افتخار میکنم در موردش اینه که موبایل تو مساحت زیست من نقش نداره!

این مساحت زیستمه (غار من و من) تو یک ماه اخیر!

تو صفحه لپ تاپ خیلی چیزای بیشتری باید جا میگرفت قاعدتن، اینجا الان یه سکانس از فرندزه، قطعن بیان، couchsurfing, گروه های کوه نوردی یا طبیعنت گردی و مقاله هایی در مورد نیمه هادی ها هم باید جا میگرفتن تو این صفحه!

اون نقاشی نصفه نیمه هم باید تا تولد پ کامل بشه، اما هنوز دقیقن شبیه خودش نشده، یه دره جای فک و ایناش باید عوض شه :دی

شمام شرکت کنین، از همین تریبون همه تونو دعوت میکنم :)

+یه سری وسایل خیاطی هم باید تو عکس زیار باشن که جا مونده ن، قیچی، پارچه و کوسن گل گلی هایی که خودم دوختم، به دلیلی گشادی نویسنده از آوردن کوسن ها معذوریم

۲۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
نی لو
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۵ ب.ظ

چرا دوشنبه نمیشه پس؟؟

یک عدد آقای همکار دارم به اسم میم که به جاهایی با هم نقش بازی می کنیم، از اینکه چقدر اخلاق این میم خوبه و چقدر outgoing و cool این هاست که بگذریم، از خوش تیپی و ایناش هم که بگذریم، از لهجه خوبشم بگذریم (خیلی فاکتور مهمیه واسه من، نمیدونم چرا!) بعد میرسیم به اینجا!
قبل از اینکه شروع کنیم به دیالوگ گفتن و این داستانا آقای فیلم بردار دستور فرمودن باید ۱۰۰۱،۱۰۰۲،۱۰۰۳ بشمریم، این سه ثانیه من و میم باید زل میزدیم تو چشمای هم تا بعد شروع کنیم به دیالوگ گفتن! یعنی اون سه ثانیه مثل مرگ بود برام! نمی دونم چرا انقد نگاهش سنگینی میکنه! خلاصه دیالوگ ها یادم رفت :))))) و کات و دوباره روز از نو، روزی از نو، نمیدونم با این وضعیت چیکار باید بکنم، ضبط سوم بود فک کنم که قاه قاه زدم زیر خنده بهش گفتم چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟؟ در جواب میگه ببخشید!!

+ناموسن عاشق نشو، سعی کن یه جاهایی از اون یه ذره عقلی که داری بهره ببر
۲۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۱۵
نی لو
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

ملت عشق...

قضیه اینه خدایی که به ما نشون دادن خدای فقهه، خدای احکامه، خدای خوب و بده، یه گوشه میشینه و بقیه رو مجازات میکنه، واسه این خدا آدم ها دو دسته ان، کافر و مومن...
اما شاید بهتر بود در کنار این خدایی که به ما باوروندنش خدایی رو معرفی میکردن که پوشاننده بدی هاست، خدایی که میشنوه حرف ها تو و اجابتت میکنه، خدایی که میبخشه انگار که هیچ کار بدی انجام ندادی و به جای بدی ها برات خوبی مینویسه، خدایی که دور نیست ازمون و همیشه هست و میبینه و میشنوه...
اینکه امروز ما نمیشنویم قطعن متاثره از خدایی که تو ذهنمون و باورمون هست، اینکه امروز در برابر عقیده مخالف پنجول های پنهان شده در آستینمونو رو میکنیم به خاطر اون چارچوب ذهنیمونه، اینکه قضاوت میکنیم به خاطر اینه که خدایی رو باور داریم که آدم ها براش سیاه و سفیدن، خدایی که دوره، خدایی که نمیشنوه، این خدا خدایی نیست که تو دین معرفی شده... اینکه ما امروز تحمل عقیده مخالف رو نداریم، خودمون رو حق میبینیم و هرکسی یا هرچیزی مخالف عقیده ما میشه ناحق دلیل داره، این ناآرامی ها همشون دلیل دارم
چقدر با ما ظلم کردن که به جای برهان نظم و علیت و این کوفت و زهرمار ها خدای درست رو معرفی نکردن بهمون...
حضرت علی میگه که احکام ابزارن برای رسیدن به اخلاق و امروز ما براساس احکام درمورد آدم ها قضاوت میکنیم...
حضرت علی انسانیت رو بالاتر از عقیده میدونه، اما ما امروز مخالف رو به چوب خشم کتک میزنیم...
شاید بهتر باشه یه ذره با خدایی تو ذهنمون نشوندن رو اصلاح کنیم، اینجوری ما هم شبیه تر میشیم بهش، فرهنگ شنیدن پیدا میکنیم و میشنویم، مهربون تر میشیم، بخشنده تر میشیم، از آدم ها دوری نمیکنیم ، انسان تر میشم در یک جمله

+یه اقتباسی بود از صحبت های دکتر ناصر مهدوی
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۴
نی لو
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۵ ب.ظ

بدون عنوان- دوازده

رو زمین پهنم بعد از دیدن این کلیپ :)))))

+از فردا میرم سر کار جدید، کاری پیدا کردم که دوستش دارم تا حدی و چیزیه که تا حالا تجربه نکردم، ضبط در استودیو :))))

معروف شدم رفت اصن :دی

صدامم گرفته در شرف مریضیم، وقتش بود ناموسن؟! :|

اه

+با تصرف عدوانی دارم زندگی میکنم، چقدرررر خوبه این کتاب! برای اولین بار تو زندگیم هر کتابی از نمایشگاه خریدم عالی بود!!! اول تسلی بخشی های فلسفه، بعد ملت عشق و الان این، دوباره عشقم برگشته به کتاب، اصن دارین شیرین تر از این؟ کتاب بخونی، قهوه مزه مزه کنی و نون کشمشی بخوری؟

۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۵
نی لو
شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

نقض اصل حمار

دیگه میخوام دستم تو جیب خودم باشه...

وقتی کسی که میخواد استخدامت کنه اسم downgrade شدن رو میاره... 

پول هامو جمع میکنم و دویاره اپلای میکنم و جایی میرم که احساس نکنم downgrade شدم...

میگذره این روزها... امیدوارم این آخرین باری باشه که جایی قرار بگیرم که از سطح من پایین تر باشه...


موافقین ۸ مخالفین ۲ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۹
نی لو