Halfway to The Stars...

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب با موضوع «چسناله» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ب.ظ

وقتی همه دنیا به یه ورته

توی زندگی همه ماها هستن آدمایی که باعث شن بعضی وقتا شک کنیم ما درست زندگی کردیم یا اونا، بعضی وقتا آرزو میکنم کاش منم مثل الف میتونستم با ازدواج خوشحال باشم، کاش میتونستم بدون کتاب خوندن زنده بمونم، بدون فکر کردن حتا... الف زندگی آروم و خوشحالی داره، لابلای گروه های تلگرامی، بین زن های تازه ازدواج کرده ای از جنس خودش، مهمونی های هرهفته شون، خرید کردناش، غذا درست کردناش و این که سعی میکنه همیشه خوش تیپ و خوشگل به نظر برسه, پیج های تلگرام رو زیر و رو میکنه تا لباس عید پیدا کنه، موهاشو رنگ میکنه، ناخن میکاره، هر ماه یه شکل جدید روش نقاشی میکنه، مهمونی میگیره، غذاهای خوشمزه درست میکنه و همیشه مهموناش راضی و سیر و خوشحال و حندون از خونشون میرن بیرون... الف شوهرشو که دوست پسرش بوده قبلن خیلی دوست داره، سر کار نمیره، حوصله کار نداره به قول خودش، ساعت ۱۲ از خواب پا میشه، آشپزی میکنه، باشگاه میره، بیرون میره، عصر شوهرش میاد خونه، میره جلو در استقبالش، بغلش میکنه، با هم سریال میبینن و فردا دوباره همه چی از اول شروع میشه

وقتی دیدم شوهرش دست میندازه دور گردنش و با هم بلند بلند میخندن یه حس شاید از جنس حسادت حس کردم، نه به خاطر اینکه من چیزایی که اون داره رو ندارم، به خاطر اینکه شاید من خیلی داستانو پیچیده کردم، خوشبختیمو تابع هزار و صد و بیست و یک عامل کردم که حالا که یکی دوتاشون سرجاش نیست حس نرسیدن دارم، حس میکنم خدا نخواسته، من تلاشمو کردم و اون نمیخواد، من از دستم کار دیگه ای برنمیومد اما خدا نمیخواد که بشه

یا حتا پ! تمام اون سال هایی رو که من داشتم درس میخوندم و مثل خر کوله و لپ تاپ از کتابخونه مرکزی تا کتابخونه دانشگده فیزیک حمالی میکردم، اون داشت تو مهمونی ها و دورهمی با بچه های فلان گروه میرقصید و مست میکردن و عربده میکشن، فرق من و اون چیه؟ اون هزار تا آدم بی خاصیت دورشه و آخر هر هفته ش پره با مهمونی و دورهمی، من جمعه ها ریجکتای دانشگاهامو میگیرم و عر میزنم که خاک بر سر بی لیاقتتون کنن، که لیاقتتون همون چینی های خنگ و احمقه، خاک بر سر این مملکت، خاک بر سر اون دانشکده لعنتی... اون خوشحال تر از منه، درس یه ورش بود، اگه هر هفته نبود، هر دو هفته یه بار مسافرت و گردش و تفریح بود و راضیه از تصمیماش... (به این تراژدی ای نیست، متن میطلبید من آدم بدبخته باشم، اون خوشبخته :)) منم کلی گشتم و تفریح کردم و کافه گردی کردم، اما نسبی در نظر گرفتم)

در نهایت گور بابای همه این فرق ها و فکرها، یه کم مرخصی میخوام بدم به خودم

+حال خوبمو مدیون ته چین مسلم هستم، #مرسی‌#که #هست :دی

۱۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۴
نی لو
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ق.ظ

پر پرواز

چهارشنبه سوری من طعم شور اشکامو داشت که یه بغض نه ماهه سر باز کرد، از همون خرداد لعنتی شروع شد بعد رسید به تافل و جی آر ای و این ترم آخر لعنتی و اپلای و استاد عزیز که هر روزمو جهنم کرد و تا امروز این بغض pile up شد و آخرش ترکید

مامانم به بابام میگفت مگه میشه یه آدم انقدر تودار باشه؟ همین جوری گریه کردم و گریه کردم تا اشکام تموم شد و دماغم قد بادمجون باد کرد و قرمز شد و شبیه دلقکا شدم

تو ماشین که بودم این بالن آرزوها رو میدیدم که میرن بالا و میرن بالا و بعد سوختشون تموم میشه و سقوط میکنن

منم مثل اون بالنه بودم، رفتم بالا و بالاتر و هرروز خوشحال تر بعد یهو نمیدونم چی شد که ...



۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۱۰
نی لو
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ

هفت سین

هفت سین امسال من ریجکتای هفت تا دانشگاهیه که اپلای کردم که داره دونه دونه میاد...

حوصله هیچ چیزی رو ندارم، حتا حوصله خودمو

تف تو این زندگی، تف تو این همه زحمتی که کشیدم و ...

۹۵ ازت متنفرم

دوستام دارن میرن و ۹۶ میشه سال دلتنگی و مرور خاطره برای منی که به آرزوهام نرسیدم

+امیدوارم شماها خوب باشین... 

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۱
نی لو
دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

وایسا دنیا، من میخوام پیاده شم

شهریور همین امسال بود که یکی از فامیلای ما از شهرستان اومدن تهران، اون فامیلایی که وقتی میبیننشون دنیاتون رنگ و وارنگ میشه و شبا تا صب بیدار میمونین و فک میزنین و صبا تا لنگ ظهر میخوابین و از هیچ فرصتی نمیگذرین برای گشتن و تفریح و خوشگذرونی، همونایی که آدم هزاربار آرزو میکنه کاش همیشه پیشش بودن و دیدنشون محدود نمیشد به سالی یه بار در حد یک فته دو هفته
شهریور اومدن اما نه برای تفریح، یه مهمون ناخونده داشتن، یه انگل، اسمش سرطان بود، میزبانشم مادر خانواده شون بود، جای تفریح و تهران گردی و پارک ملت و بستنی از این بیمارستان به اون بیمارستان و از این ماموگرافی به اون یکی و ازین آزمایشگاه به اون یکی MRI رفتیم. ابر غم روی کل خانوادمون نشست و بارید و بارید، سرطان و شیمی درمانی و داروهای شیمیایی و همه این مصیبتا تا همین یه هفته پیش ادامه داشت، بعد دیگه جول و پلاسشو جمع کرده بود و رفته بود که یه انگل جدید اومد، این یکی اسمش هپاتیت ب بود، به یه هفته نکشید که کبد آب آورد، کلیه از کار افتاد، رفت توی کما و تمام...
با چشم های گریون دارم می نویسم و نمیدونم کسایی که مثل خواهر و برادرم بودن با غم نبودن مامانشون چجوری قراره زندگی کنن، مامانی که عروسی دو تا بچه شو ندید، مامانی که بچه هایی تربیت کرد که آوازه آدم بودن و اخلاق و عقل و کمالاتشون رو حتا همسایه های ما هم میدونن، مادری که مادر نبود، دوست بود نه فقط برای بچه هاش حتا برای من...
قدر آدم های دور و برمون رو بدونین گاهی از جایی میخوریم که احتمالشم نمیدیم، عاشقانه مامان باباهامونو دوست داشته باشیم، کوتاهه زندگی، خیلی کوتاه...
کمتر از شش ماه یه زن رفت و شاید تا ابد غم توی چشم های بچه ها و شوهرش بمونه، شما میدونین صدای شکستن یه مرد پای تلفن وقتی از این میگه که ممکنه زنش نباشه و جمله شو نمیتونه تموم کنه یعنی چی؟ شما میدونین وقتی ادامه جمله یه مرد بغض و گریه س یعنی چی؟ شما میدونین وقتی به بچه های آدم بگن مادرتونو نمیتونیم انتقال بدیم تهران چون توی راه ممکنه بمیره یعنی چی؟ میفهمین با شنیدن این جمله بچه هاش خودشونو هلاک کنن از گریه یعنی چی؟ میدونین یعنی چی شب بخوابین و صب پاشین و دیگه مادر نداشته باشین یعنی چی؟
:((((((((((
یه فاتحه برای شادی روح همه رفته ها... 
۱۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۴۵
نی لو
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ

نداره آقا، نداره

بدترین مسافرت زندگی آدم میتونه شامل بغض یک تنی ای باشه که از وقتی شروع میکنی چمدون جمع کنی میره جا خوش میکنه لای حوله ت، لای شال زردت، لای لپ تاپ حتا، میره توی قسمت بار هواپیما، بعد میری کولتو از روی اون نواره که میچرخه برمیداری و میندازی روی شونه ت... یک تن بغضو همراه با گولللله گوله اشک های نریخته میکشونی دنبال خودت

بدترین مسافرت زندگی آدم شامل نفرتیه که جای دوست داشتن میشینه توی وجود آدم و هی از خودت میپرسی چی شد دوست داشتن شد نفرت؟مامانی که دخترشو بغل میکنه و بهش میگه عشقم... اشک توی چشمام جمع میکنه، وقتی دستمو میکنم توی کیف پولم تا از ته مونده پول هام خرج کنم بغضم بیشتر میشه، شامی که نمیخورم چون حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم هم همین طور، وقتی به ویترین مغازه ها نگاه میکنم و یاد کیف پول تقریبن خالیم میفتم بغضم بیشتر میشه، وقتی به این فک میکنم قراره جای یه آدم برم سر کلاس و به خاطر این کار پول بگیرم از خودم متنفر میشم که به خاطر پول مجبور شدم این کار رو بکنم، انگار شأن خودمو فروختم... وقتی beatles میخونه yesterday, life was such an easy game to play بدبختیام پررنگتر میشن، وقتی به اون مسافرت قبلیم فکر میکنم که اون بود و دم به دیقه زنگ میزد و هر ثانیه داشتیم به هم تکست میدادیم و الان من کانتکتای گوشیمو بالا پایین میکنم تا کسی باشه که بتونه دردامو کم کنه... و کسی که باید باشه نیست... کسی که محرم باشم، کسی که لازم نباشه براش توضیح بدم، بدون توضیح بفهمه، هیچ وقت حس نکنم ممکنه براش کم اهمیت باشم، کسی که وقتی بفهمه حالم خوب نیست دنیا رو بذاره کنار و تمام سعیشو بکنه خوب شم...

دوست دارم ول کنم برم از اول شروع کنم، با آدمای جدید، با یه ذهن جدید، با تصمیمای جدید، مثلن نمیشد من توی یه روستای دورافتاده به دنیا میومدم؟ هرروز از خواب پا میشدم میرفتم از بالای کوه آب میاوردم و شیر بز رو میدوشیدم و توی تنور نون میپختم توی ۱۵ سالگی ازدواج میکردم و ۶۰ سالگیم درحالی که شیش هفت تا بچه م دورم بودن میمردم، همین قدر ساده... حتا راضی بودم به اینکه سیاه پوست متولد میشدم و کل زندگیمو مجبور بودم به مبارزه برای گرفتن حقوقم، حتا بام بدرفتاری شه، توی harlem شبا با رفقا فارغ از مشکلا مست کنیم و بریم شب گردی و ولگردی... آدم بکشیم و تهش پلیس دستگیرم کنه و قصاص!

خیلی مزخرف دارم میگم، ببخشید، close to insanity

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۹
نی لو
سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ

عنوانه نداره- پنج

باید یه حسی تعریف بشه برای این وقتایی که آدم نمی دونه چشه... مثلن یکی میپرسه چطوری بگی مثلن دلم قلبمو خورده بعد طرف بفهمه چته! سوال نپرسه یعنی چی! چی شده و ...

اتفاقی نیفتاده ها، اما از خواب پا میشی حوصله خودت و هیچ کسو نداری، یه عالمه کار ریخته رو سرت حال نداری قدمی واسه انجام دادنشون برداری، میخوای بگیری بخوابی فقط، دارن حقتو میخورن میگی بذار بخورن، به من کار نداشته باشن فقط، دست از سر من بردارن.

اگه یه دوست مثل amy farah faller داشتم منو میبرد آزمایشگاهش، دو تا الکترود میکرد تو مغزم ببینه مشکل چیه

از یه جایی به بعد آدم حتا حوصله این که بگرده ریشه مشکلاتشو پیدا کنه رو هم نداره، ترجیح میده بشینه یه گوشه از دور به مشکلاتش نگاه کنه، نه راه حلی قراره پیدا شه، نه چیزی قراره تغییر کنه، یه جور سکون، فقط گیر کنه توی اون سکون و کسی کاریش نداشته باشه!


 

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
نی لو
چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ

عنوان نداره-دو

و مست میکنم با بیگ بنگ!

دوباره!

و میدونم خماری بعدش داغون کننده س


موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
نی لو
چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

اینجا شریفه، بهترین دانشگاه این مملکت

میدونین؟

حالم خیلی خوب بود امروز! اما این شهر لعنتی، این آدمای لعنتی نمیذارن!

قرار بود به عنوان دانشجوی برگزیده دانشکده تقدیر شه ازم، حقمو خوردن! الان جای من و یه سری افراد شایسته تر از من کسی داره تقدیر میشه که چندین ترم مشروط بوده، به خاطر اون قوانین دانشکده رو عوض کردن که بتونن ببرنش تو انجمن علمی!با معدل ۱۱ ۱۲ رفت تو انجمن علمی!توی انتخابات انجمن علمیمون تقلب کردن تازه تا ببرنش تو! الان با اون همه مشروطی و تعداد واحدایی که پاس کرده حتا نصف منه، داره میشه دانشجوی برگزیده... اردوهایی که برگزار میشه از ۳۰ ظرفیت، ۲۰ تاش انجمن علمین و ۱۰ تای بقیه رم کسایی رو میبرن، که خیلی عذر میخوام اما واقعن الان نمیتونم فک کنم تا واژه مناسب تری پیدا کنن، میدن بهشون

به جای تقدیر از دانجوهای دکترا، مثلن اونایی که TA نمونه بودن از کسایی داره تقدیر میشه که از ۱۲ ساعتی که دانشگاهن ۱۰ ساعتشون دارن لاس میزنن... TA برتر امسال کسی شده که مشکل حرکتی داره و فقط با ترحم استادا نمره میگیره بعد ف که توی نظرسنجیا همیشه عالی بوده و بالاترین نمره رو داشته و همه ی بچه ها عاشقشن، هیچی...

استادم با تمام تلاشش داره جلوی منو میگیره که نرم، با تمام تلاشش داره کاری میکنه که عین خودش بدبخت و محروم بمونم

اینجا شریف لعنتیه که بهترین سال های عمرم توش گذشت، خوب بود، خوش گذشت، اما این آخریا داره داغونم میکنه

حسادت آدما، نمک نشناسیشون و حق خوری...

ایران جای زندگی نیست، اگه رفتم پشت سرمو نگاه نمیکنم

اینجا جاییه که هرچی نالایق تر باشی، موفق تری

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۴
نی لو
شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۲ ب.ظ

ابرای سیاه، دور شین...

از پنجره بیرونو نگاه میکنم، تا چشم کار میکنه یه ابر بزرگ سیاه لم داده روی خونه ها، مثل همون ابری که تا مغز کار میکنه نشسته روی تمام فکرام

یه نگاه کردم به آسمون، به خدا گفتم به حق همین عید، به حق همین لحظه تمومش کن...

دلم میخواد یه روز از خواب پاشم و اسمش یادم نیاد

یه هفته دیگه دوباره داره میاد، برمیگرده و باید خبرای خوش گذرونی هاشو از دهن آدمای مختلف بشنوم

باید دوباره ببینم اون آدم خوشحاله س، اون برنده هه س و من همون بازنده لعنتی ام که بعد از ۷ ماه هیچ پیشرفتی نداشتم

من همون آدم احمقیم که زندگیمو فدای کسی کردم که مثل الاغ لگد زد و هر چی که ساخته بودیم رو شکست

الاغ براش مهمه؟ نه تخمشم نیست. من چی؟ من همون آدمیم که بعد از ۷ ماه...

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

+این روزام بوی غم دارن، نخونین اگه اذیت میشن
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
نی لو

قول میدم پاشم وایسم،

قول میدم دیگه حال خوبم وابسته به چتای طولانی و چند ساعته م با تو نباشه،

قول میدم قوی باشم،

من رابطه هفت ساله رو پشت سر گذاشتم تو که دیگه جای خود داری

هه...

من کی انقدر بدبخت و ذلیل و احمق و نادان شدم که خودم نفهمیدم؟

so pathetic, too pathetic


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۱
نی لو